May 04, 2009

زیستن برای باز گفتن

1. مدت ها بود چیزی ننوشته بودم برای بلاگ... خب علت داشت ... بعد از موراکامی خواندن ، آنقدر بارور بودم که بخواهم رمانم را بنویسم.... بیشترش را نوشته ام.... هشتاد درصد و بیشتر.... نمیدانم..... بعد زیاد فیلم دیدم... زیاد و متنوع از Life of others تا Goodbye Lenin تا فیلم های گاس ون سان و آرنوفسکی............ و فینچر را تازه کشف کردم با : fight club ....بعد فیلم های اسکاری امسال و بعد کنعان مانی حقیقی را دوباره و سه باره که باز هم مبهوتم کرد، بعد چند کتاب بد ، چند داستان بد، کتاب رنگ های ویتگنشتاین را بعد از پنچ سال دوباره- با ترجمه نه چندان خوب لیلی گلستان و ایده های احمقانه..... راستش ایده های فیلسوف های قبل از دهه ی نود میلادی حالا بیشتر خنده دار و شدیداً نا آگاهانه هست، همانقدر که ایده های مبتنی بر عناصر اربعه ی ارسطویی ، امروزه مضحک- و بعد عید شد و بعد سال نو و بعد چند نفر کودن که بیهوده خودشان را به کشتن دادند و کار ما را زیاد و عید ما را تباه و الی آخر........



2. راستی مدتی افتادم به شمس خوانی! البته از ورژن لنگرودیش! آغازش هم با کتاب مصاحبه شمس با مجموعه تاریخ شفاهی ِ که دو سه بند خیلی ناب داشت:



* در واقع جنگ های جهانی این قدر لطمه به روح هنرمند نمی زنند که بن بست های زندگی خصوصی!


* { جایی وسط حرفهای شمس مصاحبه کننده سوالی می پرسد، شمس جواب میدهد، وقتی حرفش تمام می شودو مصاحبه کننده میگوید :ببخشید حرفتان را قطع کردم ؛ شمس می گوید:} بالاخره روزی قطع می شود، باورم نمی شود که پنجاه سال از آن روزها گذشته است. از آن بعد از ظهر ها که همه خواب بودند و سکوت آنقدر ملموس بود که می شد به آن دست زد و مورچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند......

No comments: