Showing posts with label یادداشت فرهنگی. Show all posts
Showing posts with label یادداشت فرهنگی. Show all posts

May 01, 2010

فارسی چگونه زاده شد و چرا نمرد؟

فارسی چگونه زاده شد و چرا نمرد؟

 

 

1. دکتر علی محمد حق شناس استاد بزرگ زبان شناسی  و البته زبان فارسی  هم درگذشت. نقطه . تمام.

 

2. زبان فارسی سالهاست که کارشناس ارشد و چند سالی است که دکتر در زبان شناسی زیاد تحویل میدهد و درکنار همه اینها تعداد زیادی فارغ التحصیل زبان شناسی در دانشگاه های سایر بلاد دارد که عدد قابل توجهی از آنها باز می گردند و در دانشگاه های خودمان معلم و مدرس می شوند. حجم بالای چاپ کتاب های زبان شناسی هم که حالا فراتر از دانشجویان زبان و زبان شناسی ، مخاطب خود را در میان بخش قابل توجهی از اهل کتاب در ایران می یابد ، نشانه خوبی است که اهالی فرهنگ و هنر فارسی زبان دارند به «دقت» در زبان و استعمال قابل فهم و همه فهم زبان توجه می کنند و از آن ماجراهای انزجارآور ریشه شناسی کلمات و استدلال های تهی مایه و شیزوفرنیک ِ ارتباط بین کلمات مشابه در زبان ها و استخراج مفاهیم بی ربط ، فاصله می گیرند  . و علی محمد حق شناس یکی از اصلی ترین دلایل کل این ماجراست.  علی محمد حق شناس چه در مقالات متعددی که نوشت در زبان شناسی و نقد ادبی -   و چه در کتاب ها و ترجمه هایش افق دید ما را وسیع تر کرد. تا قبل از کتاب «آواشناسی» او ، هیچ چیز جز چند جزوه الکن به فارسی در فونتیک نیامده بود و تا قبل از «تاریخ مختصر زبان شناسی» روبینز ِ او ، هیچ کتابی به این ایجاز و البته دقت به ما حدود ِ ساحت های سوژه ی شناخت ِ زبان را نشان نداده بود و البته فیلسوفان و زبانشناسان بزرگی را که پیش از ما در این گستره اندیشیده بودند را معرفی نکرده بود. نقد های ادبی حق شناس هم از «گونه ی دیگر» بود. چه در تحلیلی که از حافظ و فردوسی و دیگر قدما داشت چه در یادداشت هایی که بر شاعران روزگار ما نوشت .

 

3. علی محمد حق شناس یک حسن خیلی بزرگ دیگر هم داشت ؛ و آن اینکه برخلاف خیلی از هم نسلان و همکارانش به دام واژه سازی «پارسی» نیافتاد و کوشید از انبان «زبان فارسیِ واقعاً موجود» واژه هایی بیابد که از لحاظ شنیداری و گفتاری مطبوع گویندگان فارسی باشد و نه مخل بیان و معنا. تقوای زبانی او و تساهلی که در برابر ورود واژه های نو از زبان های دیگر به فارسی گفتاری و نوشتاری داشت ؛ ستودنی است.

 

مهرنامه 2

مهرنامه 2 



مهرنامه 2 هم آمد. به خوبی مهرنامه اول است. اصلاً اگر بشود فن کیمیاگری را به عالم ژورنالیسم حرفه ای تعمیم داد و قضیه تبدیل مس به طلا  را در چارچوب استعاری تحلیل کرد ؛ این محمد قوچانی «کیمیاگر عظما» است.

January 02, 2010

بر بال بحران

بر بال بحران


زندگی سیاسی دکتر علی امینی به قلم ایرج امینی (ماهی بهار88)

«متاسفانه عادت قدیمی ایرانی ها این است که نسبت به هرگونه تنوع فکری ظنین باشند و سپس آن را حذف یا لااقل در قرنطینه بگذارند.» مایر، سفیراسبق امریکا در تهران


1. به طرز غریبی این روز ها به مردان محافظه کار که بوی قدرت و بوی طوفان را خوب استشمام می کنند و «قواعد بازی» را خوب بلد هستند علاقمند شده ام . دکتر علی امینی یکی از این ناب ترین مردانی است که تجسم «کانسرویتیسم» سیاسی به معنی دقیق کلمه است. مردی که عموماً اگر درباره شخصیت و کارنامه سیاسی اش از نسل های قبل که حضورش را درجامعه احساس کرده اند، بپرسیم؛ تصویری به شدت منفی و آکنده از همه فحش های سیاسی (آمریکایی! دزد! آدمکش! وطن فروش! وابسته! دست نشانده! و .....) می سازند که با کمی تدقق در زندگی سیاسی دکتر امینی و البته آشنایی مقدماتی با مبانی فلسفی لیبرالیسم و البته محافظه کاری (کانسرویتیسم) ، به آسانی می شود او را از همه اتهامات فوق الذکر مبرا کرد. به قول خود دکتر امینی «مسئله بدنامی یا وجیه الملّگی» جزء مسائل لاینحل و ابدی قاطبه سیاستمداران ایرانی است. چرا که به سبب غلبه ی نگره ی تقلیل گرا در درک کنش سیاسی و تبدیل فوری هر تصمیم سیاسی به «خدمت صادقانه» یا «خیانت کثیف» ، امکان دیالوگ برابر و منصفانه درباره امور سیاسی خیلی زود سلب می شود. به همین سبب وزیر عاقد قرارداد کنسرسیوم (که منجر به احیای بازار های از دست رفته نفت شد) برای ابد بدل به خائن به آرمان «ملی» می شود. (به اظهاراتی که ایرج امینی از پروانه فروهر نقل می کند توجه کنید که حتا رودر روی امینی و پسرش او را خائن می نامید). حالا در چنین شرایطی کسی که می خواهد محافظه کارانه سیاست ورزی کند و از تغییرات شدید پرهیز کند و « امور مملکت را آرام به پیش ببرد» در چه مخمصه ای قرار می گیرد. گمان می کنم همدلی کردن با چنین کاراکتری کار دشواری است.دکتر علی امینی در خانواده ای قاجاری به دنیا آمد و کارنامه سیاسی پرباری کسب کرد. از معاونت و عضویت در کابینه قوام تا وزارت کابینه مصدق و بعد وزارت کابینه دوول پس از کودتا (دولت زاهدی و بعد دولت علا) و بعد نخست وزیر سالهای39-40 و بعد عسرتی پانزده ساله و بعد تلاش هایی بی نتیجه برای حفظ نظام سلطانی و بعد ساله های نافرجام مهاجرت و مرگ و دفن در گورستان مونت پارناس پاریس. سیاستمداری که از جوانی و روزهای تحصیل در پاریس سالها هر روز ملزم بود هرالد تریبون اینتر نشنال و لوموند بخواند و با دوستان ومردم دیدار کند و همه را به میانه روی و دوری از شدت عمل بخواند و البته شکست بخورد. (دکتر امینی سالهای پایانی عمر را در شهر محبوب خود پاریس ، هر روز از آپارتمانش به سمت کافه (Vauban) در حوالی آرامگاه ناپلئون بناپارت می رفت و لوموند و هرالدتریبون ایترنشنال می خواند).

2. یک نکته جالب ص 542 (به نقل از یادداشت های شخصی دکتر امینی):

شنبه 29 مهر 57

خانم شیرین عبادی ، قاضی دادگستری ، آمد و بحث درمورد وضع زنها در ادارات به دنباله اظهارات روحانیون بود که عده ای از خانم ها نگران شده اند. ایشان را مطمئن کردم که چنین چیزی نیست و نظری که در تشکیل جمعیتی از خانم های محترمه و با ایمان و منزه داشت تایید کردم.

October 02, 2009

خاطرات ادوارد براون

خاطرات ادوارد براون



1. نام «ادوارد براون» به خاطر تاریخ مشروطه معروفش که انتشارات کویر با ترجمه نه چندان جالب مهری قزوینی منتشر کرده و البته شهرت تحقیقات و کتاب هایش در حوزه ایرانشناسی و دوستی گسترده اش با بسیاری از بزرگان عصر مشروطه از سید حسن تقی زاده تا ملکم خان در سپهر فارسی زبان شناخته شده و البته خیابانی در حاشیه ضلع غربی دانشگاه تهران به نام اوست. حالا بعد از سالها کتاب خاطرات اولین سفر طولانی او به ایران در اواخر دوره ناصری «یکسال در میان ایرانیان» به ترجمه خوب مانی صالحی علامه توسط انتشارات اختران منتشر شده است . کتاب مفصل ، پر از جزئیات و سنگین اما خوش خوان است. کتاب علیرغم اینکه به سبب نگاه انتقادی – مسیحی براون به ایرانیان و فرهنگ اسلامی – والبته نگاه مثبتش به قضیه بابیّت – در بسیاری از موارد با قوانین دولتی نشر در ایران در تعارض است فقط با دو تکه کوتاه حذف – که البته با تذکر مترجم همراه است – مواجه شده و البته واقعاً حذف آن چند سطر در برابر حجم ششصد صفحه ای کتاب قابل توجه نیست.

2. گزارش کتاب:
کتاب با مقدمه جامعی از یکی از شاگردان مستقیم براون در کمبریج به نام سر ا.د.راس در باب زندگی ادوارد براون آغاز می شود و به چگونگی طبع کتاب خاطرات براون می پردازد.. بعد از آن کتاب با «دیباچه » از ادوارد براون آغاز می شود که ظاهراً در زبان انگلیسی به سجع به سبک سعدی نوشته شده! با این مطلع که : « ستایش مر خدای را که آفریدگار برّ و بحر و قادر کن و فیکون است .....»!!!!! و بعد فصول کتاب آغاز می شود . در فصول اول و دوم براون در باب چرایی علاقمندی به حوزه ایران شناسی یا آموختن زبان های شرقی با اینکه تحصیلات دانشگاهی اش در رشته پزشکی بود توضیحاتی ذکر می کند و بعد به جزئیات آغاز سفرش از انگلستان به ایران و سختی های سفر و تغییر مسیرش در ترکیه عثمانی می پردازد. در آن بین حکایتی از مهندسی بلژیکی ذکر می کند که او در آن ایرانیان را به «دنائت طبع » و فقدان هر صفت نیکی متهم می کند و بعد از آن کم کم انتقادات گاه بی گاه او از ایرانیان آغاز می شود. فصل سوم مسیر ورود از سرحد ایران به تبریز از مسیر ارومیه است که براون چنانچه در باقی کتاب خواهد آمد با دقت جزئیات سفر و خلقیات مردم را ثبت می کند ، نقشه مسیرش را ترسیم می کند و از هیچ نکته ای به سادگی نمی گذرد. اولین اشاراتش درباره بابیت و قضیه « مظلومیت بابیت » را هم از همین فصل با اشاراتی گذرا آغاز می کند که در فصل های بعد به تشریح تفصیل بیشتری خواهد پرداخت. فصل چهارم مسیر سفر از تبریز به تهران است از مسیر میانه و قزوین و فصل پنجم فصل مبسوطی است درباره بیش از سه ماه اقامت او در تهران که انصافاً تصویر دقیق و قابل تصوری از تهران اواخر عصر ناصری می دهد که آرام آرام دارد از دروازه شمیران بزرگ تر می شود و مظاهر تمدن غربی به آن در آن ظاهر می شود. فصل ششم اولین فصل تحلیلی کتاب است تحت عنوان « تصوف ، ماوراء الطبیعه ، و سحر و جادو» . این فصل با شعری از صائب آغاز می شود :
« گفتگوی کفرو دین آخر به یک جا می رسد
خواب، یک خواب است ، اما مختلف تعبیر ها»
و بعد با این جمله ادوارد براون : « یکی از بارز ترین خصوصیات ملت ایران علاقه شدید آنها به امور ماوراء الطبیعه است ... » و در ادامه – به نظر من حرف های نه چندان دقیقی در باره تصوف و فرقه های مذهبی یا متصوفه ایرانی می زند که غالباٌ منتج از استقرای ضعیفی است که چندان حجیت در باب تعمیم چنان که براون به کرات می کند، ندارد. در همین فصل راجع به زندگی و آرا ملاصدرا و ملاهادی سبزواری هم حرف می زند که باز اشکالات فراوانی بر آن وارد است - البته باید شرایط آن سالها و فقدان کتاب و هر رسانه مکتوب را جهت انتقال اطلاعات و افواهی بودن داده های براون را در نظر گرفت و سخت کوشی وی را در جستجوی عقاید و ایده های فکری ستود- و البته در نهایت توجهی که به ذکر جزئیات از شنیده هاش درباره علوم خفیه نشان می دهد هم قابل ستایش است. فصل هفت مسیر سفر به اصفهان است از مسیر قم و اراک و کاشان و نطنز که باز جزئیات جالبی از جامعه آن زمان ، باور ها و اسلوب مملکت داری و راهداری ارائه می کند. فصل هشتم ، فصل اصفهان است و آغاز تمرکز کتاب در باره بابی ها. از این فصل به بعد غالب ارتباطات براون با بابی هاست و البته ذکر واقعه مقتولین و حوادث مربوطه. فصل نهم مسیر اصفهان به شیراز است . بهترین مولفه این فصل ، نکات قابل توجهی است که از پاسارگاد و تخت جمشید ، نقش رستم و ... ذکر می کند که علی الظاهر هنوز این چنین که اکروز است به یغما نرفته و مانند امروز ویرانه نگشته بود. گزارش براون از جزئیات کتیبه ها و شکل بنا ها ، با توجه به اینکه در آن زمان هنوز اطلاعات کاملی در باره آنها وجود نداشت ، خیال انگیز و حقیقتاً قابل ستایش است. فصل دهم و یازدهم ، فصل شیراز است و ستایشی بی مانندی که براون از شیراز می کند. براون به خوبی شیوه زندگی مردم شیراز در طبقات و حرفه های مختلف را گزارش می کند. با جزئیات رفتار روزانه حاکم و شاهزاده تا خدمتکار را یادداشت برداری می کند. و البته درباره شرابخواری شیرازیان حکایات متعددی نوشته است. بعد مفصل و مبسوط به آشنایی با بعضی بهاییان ارشد – که مصرانه بابی شان می نامد- متمرکز می شود و با نگاهی همدلانه خیلی حوادث مهم در تاریخ این فرقه را گزارش می کند و مکرر و مغرضانه به اسلام و تشیع تعریض وارد می کند که باعث می شود بابی ها هم در بعضی موارد با نظراتش در باب اسلام مخالفت کنند!!! فصل دوازدهم حکایت سفرش به یزد است و آشنایی او با زرتشتیان. فصل سیزدهم و چهاردهم درباره یزد است. در یزد غالب معاشرت براون بنا به آنچه گذشت با بابیان است و زرتشتیان . نکته جالب اینجاست که براون هم یزد را «دارالعباده» می خواند و مسلمانان یزدی را به شدت سخت گیر توصیف می کند و داستان هایی در باب مصائبی که اقلیت های مذهبی در یزد می کشند ذکر می کند. نسبت به زرتشتیان البته براون نگاه انتقادی تری دارد که بعد از دیدار هایی که با بزرگان این آیین دارد این نگاه تشدید می شود. اما در اینجا هم مانند شیراز ، جلسات بحث متعددی با بابیان دارد و می تواند کتاب های مهمی از این فرقه را به دست بیاورد. فصل پانزدهم داستان سفر به کرمان است و فصل شانزده و هفدهم فصول جامعی است درباره کرمان. براون کرمان را هم با ستایش می نگرد در این شهر هم عمده معاشرتش با بابیان است و زرتشتیان و متصوفه. البته با این تفاوت که اکثر بابیانی که تا پیش از این با انها بود ، بهایی بودند ولی اینجا معدود دوستانی در میان ازلیان می یابد که به آنها علاقه و همدردی بیشتری دارد. بحث های بسیاری در کرمان برای او اتفاق می افتد و بسیاری از کتبی که در جستجویشان بود را در کرمان می یابد . در کرمان برای اولین بار تریاک و وافور استفاده می کند و بعد از مدتی در می یابد که معتاد شده است و سپس بعد از چند ماه به اراده شخصی آن را ترک میکند. فصل هجدهم که فصل آخر کتاب هم هست داستان رجعت فوری او از مسیر آمده به بریتانیاست. او از مسیر رفسنجان ، یزد ، اردستان ، کاشان ، قم ، رباط کریم ، تهران ، بارفروش (بابل کنونی) به سرعت عبور میکند -البته در فاصله حضور اندکش در مازندران به قلعه شیخ طبرسی که از اماکن مقدس فرقه بابی است هم سر می زند و گزارشی دقیق تهیه می کند. -و در مشهد سر (بابلسر کنونی) سوار کشتی شده و ایران را ترک می کند . و با کشتی روسی عازم قفقاز می شود تا از انجا با قطار و کشتی عازم قسطنطنیه و از آنجا عازم انگلستان شودو بدین ترتیب در یکسال سفر او به پایان می رسد. سفری که نتیجه آن آشنایی دقیق با شهر های بزرگ ایران و آثار تاریخی آنها، شاهراه های عمده ایران ، تسلط کامل به زبان فارسی تا حد درک نسبی آثار ادبی فارسی و درک کنایات و آشنایی با عقاید مذهبی و فلسفی فرقه ها و اشخاص ایرانی است. به نظرم آن چه ستودنی است اراده و سخت کوشی خلل ناپذیر براون است و دقتی است که او در همه مشاهداتش به مثابه یک راوی صادق از مملکتی آسیایی دارد . چیزی که در بین این همه مسافر ایرانی به غرب از آن سال های دور ، حتا تا دوره معاصر نداشته ایم. (مستثنی این چند سال اخیر آنهم تابع انقلاب انفورماتیک و امکان بلاگ نویسی!)

August 06, 2009

مستند شاملو و الی!

مستند شاملو و درباره الی

1. مستندی که بهمن مقصودلو ساخته زیاد هم کار تازه یا کار کاملی نیست. سالها قبل ساخته شده و فیلمبرداری هاش هم خیلی قدیمی ست. بعد از آن می شود خیلی فیلم های مستند بهتر هم راجع به شاملو ساخت. اما بعضی صحنه ها و عکس ها را به قول دوستی در فیلمش حرام کرده. بعضی تکه هاش خیلی ناب اند از شاملو. مثل آن تکه گفتگوی شاملو با دولت آبادی . گفتگوی غول ها:
« آدم تا کور سوی امیدی دارد به همان دل خوش می کند ، در صورتیکه مایوس که شد ناچار فکری اصولی خواهد کرد . بگذارید بدانیم که از هیچ سمت دیگری راهی نیست.»
یا تکه هایی از شعر هاش به صدای شاعر:
« آه ای یقین یافته / بازت نمی نهم.»
یا « در این سرزمین آزادگان، برای من/ نه برابری در کار بوده است ، نه آزادی.»
یا شعری از لنگستن هیوز با ترجمه و صدای شاملو :
« بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید که پیش آهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاده است منزلگاهی بجوید
این وطن هرگز برای من وطن نبوده است
بگذارید این وطن رویایی شود که رویا پروران در رویای خویش داشتند
بگذارید که سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
این وطن هرگز برای من وطن نبوده است
آه بگذارید سرزمین من ، سرزمینی شود که در آن ، آزادی را با تاج ِگل ِساختگی وطن پرستی نمی آرایند اما فرصت و امکان واقعی برای همه هست
زندگی آزاد است
و برابری درهوایی ست که استنشاق می کنیم.»

2. درباره الی را مجدداً دیدم . راستش فیلم پیچیده ای بود. نظرم در باب ایده کلی فیلم تفاوتی نکرد. اما بعضی جزئیات را ندیده بودم یا بعضی چیز ها را به تداعی معانی یا شباهت با چیز های دیگر خلط کرده بودم که به نظرم به نفع فیلم هم بود!!! اینکه اول فیلم دوربین در صندوق صدقه بود و یا برخی از نما های خاص فیلم. یا بادبادک هوا کردن ترانه و اینکه مسئله عمده «درباره الی» دروغ بود و دروغ . مسئله اخلاقی نابی که به نوعی به تحول رفتاری و اعتقاد آدم ها هم ربط داشت ، به « باور» آدم ها به قول تارسکی و به شان صدق گزاره های آدم ها که نه استدلال که « باور» مهمترین معیاری است که دارند و این که جان آدمی چقدر عزیز است و اصغر فرهادی کارگردان نسلی است که باید داستانهای نسلی را روایت کند که جوانی شان از اواخر دهه هفتاد شروع می شود به دهه هشتاد می رسد و دهه نود ، پایان جوانی شان است.

July 17, 2009

چند روایت معتبر در باب چین

چند روایت معتبر در باب چین


1. مصائب چینی بودن و عضو جامعه یک ونیم میلیاردی بودن واقعاً با هیچ چیز قابل قیاس نیست. اینکه مورچه ای کوچک باشی بین یک ونیم میلیارد رقیب که باید برای سیر کردن خودت بجنگی و چقدر سخت است بین میلیون ها نام مشابه با خودت ، بخواهی بگویی من هم هستم!
2. یکی از دوستان که در کانادا تحصیل می کند یک بار گفته بود ، در آمریکای شمالی بین این همه مهاجر ، هیچ کدام به اندازه چینی ها روحیه قبیله ای و بدوی خود را حفظ نکرده اند. میان این همه روس ، عرب ، هندی ، ایرانی و هیسپانیک مهاجر ، این فقط چینی ها هستند که سخت به هم وابسته اند و کور کورانه از هم حمایت می کنند. خیلی از چینی ها ، به محض اینکه یک چینی به کرسی استادی در دانشگاه می رسد فقط برای حمایت از او سر کلاسش می نشینند ، بدون اینکه به کارشان مربوط باشد و فقط می خواهند از هم حمایت کنند این مورچه ها...
3.کمونیسم چینی ، مضحک ترین روایت دنیا از میراث عظیم فلسفی مارکسیسم است. پوسته ای مدرن که بر روح مستبد آسیایی کشیده اند و بیشتر برای تایید الیگارشی دست نیافتنی شرقی است. کتاب سرخ مائو را اگر بخوانید و ذره ای هم فقط آثار مارکس را تورق کرده باشید از روایت مبتذل و روستایی مائو ، که آراء فلسفی و اقتصادی مارکس را به احکام حکیمانه! و فاضلانه! بدل کرده به خنده خواهید افتاد.
4. چهار کتاب کاملاً چینی در کتابخانه ام دارم: کتاب سرخ مائو ( که چاپی مندرس و قدیمی باترجمه ای احتمالاً مغلوط دارد و هنوز ترجمه جدید یا چاپ بهتری از آن نشده ) کتاب تاریخ فرهنگ چین از چارلز پاتریک فیتزجرالد از انتشارات علمی فرهنگی 84 ( که روایت جامع ولی شرق شناسانه ای است از تاریخ چین از سده های پیش از میلاد تا دوره منچوها و اطلاعات خوبی راجع به مذاهب ، نقاشی و شعر و هنر چینی دارد) رمان کوهسار جان از گائو شینگ جیان از انتشارات نیلوفر و ترجمه مهستی بحرینی ( گائو برنده جایزه نوبل 2000 و از معدود نویسندگان مستقل چینی است که به چین به خصوص چین کمونیسنی نگاهی انتقادی دارد ) و آخری کتاب مکالمات کنفوسیوس به ترجمه حسین کاظم زاده ایرانشهر( 1262-1340) از انتشارات علمی فرهنگی 83 ( از «برلنی ها» ی معروف دوره رضاشاه و نشریه « کاوه» که کتاب را در سال 1334 در سوئیس ترجمه کرده و البته نثری حکیمانه!!! دارد):
« مرد آزاده خود را در سه حالت مختلف نشان می دهد: وقتی از دور دیده یا شنیده می شود ، سخت نهاد و نامهربان به نظر می آید ، وقتی از نزدیک دیده می شود ، بسیار ملایم و مهربان است و وقتی که سخن می گوید بسیار متین و در عقاید خود پایدار به نظر می آید. » !!!
5. این روزها استبداد شرقی هر روز وقیح تر از قبل خود را عریان می کند. باید با احترام از ارسطوی کبیر یادکرد که ذهن شرقی را عجین با استبداد و دموکراسی ناپذیر می دانست. ( اگر به همین ترجمه مردم سالاری از دموکراسی نگاه کنید که آشکارا مفهوم «کراسی» از فعل kratein به معنای «فرمان راندن در میان افراد آزاد و برابر» را با مفهوم «آرشی» از فعل archein به مفهوم « سالاری و سرور یافتن » را مخلوط کرده و از درک تمایز دقیقی که میان دموکراسی با الیگارشی و مونارشی ( که دقیقاً دو صورت از حکومت های استبدادی آسیایی هستند ) جلوگیری نموده ، از ذهن مستبد و اصلاح ناپذیر شرقی شوکه خواهید شد.)
حال که الیگارشی بیرحم چینی که با نژاد پرستی « هان» همراه شده که با اشغال سرزمین های تبت و ترکستان شرقی و مغولستان جنوبی تبلور یافته است با تلاش برای « هان» ی سازی تحت لوای چینی بودن و ملی گرایی چینی و سرکوب اعتراض های ملت اویغور در ترکستان شرقی ( سین کیانگ) به عنوان اغتشاش همراه شده است. البته مقامات دولتی چینی مدعی شده اند که اویغورها با ‏حمله به مردم عادی و مغازه ها شروع به اغتشاش کرده که نیروهای امنیتی هم با آنها ‏برخورد کردند! این مقامات همچنین مدعی شده اند که این حوادث ریشه خارجی دارد و ‏در حال بررسی عوامل بروز چنین اغتشاشی در این استان هستند. البته شیوه بررسی هم به این صورت است که: سربازان با سلاح‌های‌شان در دست و لباس رزم‌شان بر تن با صدایی بلند به خواندن سرودهای تبلیغاتی ادامه می‌دهند و شعار می‌دهند. بر فراز خانه‌های اقلیت اویغور هلیکوپترها در پروازند و اعلامیه‌های تبلیغی به روی خانه‌ها می‌ریزند. گمان می کنم ذکر این نکته ضروری است که این عمل چینی برای اولین بار نیست که دارد اتفاق می افتد. چینی ها پیش از این نیز در سال ۱۹۸۹ در میدان "تیان آن من" پکن به بهانه دست داشتن ‏آمریکا در جنبش های آزادی خواهی دانشجویان این کشور بیش از ۱۲۰ هزار نفر را در ‏این میدان قتل عام کردند.‏ شدت حادثه به حدی فجیع بود که چند روز بعد فرماندهان نظامی حاضر در این میدان که ‏دستور شلیک را اجرا کرده بودند دست به خودکشی جمعی زدند.‏

July 04, 2009

«به احترام جفرسون»

«به احترام جفرسون»
«حقیقت هرگز از کشمکش با خطا نمی هراسد، مگر اینکه دخالت انسانی ، آن را از سلاح های مناسبش ، یعنی بحث و فحص آزاد ، محروم کرده باشد. خطا ها خطرناک نخواهند بود به شرطی که اجازه داده شود، آزادانه نقضشان کنیم.»
توماس جفرسون


راستی امروز سالروز استقلال آمریکاست... یکبار باید یادداشت مفصلی در باب پدران بنیانگذار ( جرج واشینگتن ، توماس جفرسون ، بنجامین فرانکلین ، الکساندر همیلتن ، جان آدامز و جیمز مدیسون) و نوشته هایشان بنویسم . از اعلامیه استقلال در 4 جولای 1776 تا اوراق فدرال ، تکست اصلی بیشتر متون را دارم ولی از تنبلی به سراغشان نرفته ام ، ولی قطعاً در آینده بیشتر در موردشان خواهم نوشت. در این بین بیشتر از همه جفرسون را دوست دارم ، که اگر برخی حرف های شبه لوتری و ضد فلسفی اش را که به گمانم بیشتراز بی حوصله گی او بود کنار بگذاریم بسیاری از گزاره های تاریخی او پایه گذار آن لیبرالیسم اصیل و ریشه داری است که آزادی ارداه و کنش انسانی را در غالب ایالات تضمین کرده است:
«اگر همسایه من بگوید که بیست خدا هست یا خدایی نیست، آزاری به من نمی رسد.»

June 23, 2009

بیهقی جراید روزگار ما

محمد قوچانی قهرمان روزنامه های نسل نو فارسی زبان است. نه فقط نقشی تکاملی که نقشی تاسیسی هم داشته است. همه مایی که در سال های دهه هفتاد روزنامه خوان شدیم و بعد از دوم خرداد «چند روزنامه خوان» ، در آن اواخر بهار مطبوعات در روزنامه های فقیدی که حالا نیستند - من جامعه ، توس ، نشاط و صبح امروز را دوست تر داشتم - نام کسی را می دیدیم که در صفحه دوم روزنامه های آن روزگار یادداشت های سیاسی می نوشت و چقدر فرق داشت با اسلاف ریش وسبیل دار نسل قبلی که به جای شعار ها و احکام حکیمانه و نثر ملال آور – درستش خیلی ملال آور – سیاست را نه قضاوت که به زبان نسل ما روایت می کرد. ذهن و زبان محمد قوچانی در آن روزگار دقیقاً آن چیز دیگر بود که در نسل پدران نبود. آن التزام غریبی که آدورنو در باب فرم داشت در کنار متن ، در کار نویسندگان ایدئولوژیک نسل قبل نبود ، اما در کار محمد قوچانی نا گفته هویدا بود. بعد ها در روزگار شکوفایی طوفانی همشهری- همشهری ماه یادتان هست و ضمائم گوناگون دیگر همشهری؟- بود که دانستیم ، این توجه به فرم و این توجه به زیبایی را - در کنار سوژه هایی که ارزش خواندن و دانستن را داشت- وقتی محمد قوچانی سردبیر یا در شورای سردبیری باشد با خود خواهد برد و از دایره یادداشت های خود به همه صفحات روزنامه تسری خواهد داد و ما به همان اندازه که صفحات اول و دوم و آخر را می خوانیم، صفحات اقتصاد ، فرهنگ ، زندگی و ورزش جذاب و خواندنی نیز خواهیم خواند. با گذشت سال ها و توقیف ها، محمد قوچانی را در مجلات و روزنامه های تازه تعقیب کردیم و با کتاب هاش که نشر سرایی چاپ کرد بود ، تا رسید به «کتابروزنامه شرق ِ محمد قوچانی»... شاهکاری که برای هر روزنامه خوانی گریز ناپذیر بود. کمتر دانشجویی بود که هر روز شرق نخواند و لفظی در سعایت قوچانی نگوید که هر روز با «کتابروزنامه» ای که در می آورد همه را از کار و زندگی و درس و دوستان می انداخت... یادتان هست؟ روز هایی بود که در حیات دانشگاه خیلی از ما شرق را روی زمین پهن کرده بودیم و از حوالی ظهر که می رسید تا عصر داشتیم می خواندیم و می خواندیم و لعنتی تمام نمی شد! صفحه اقتصادش هم خواندنی بود!... گذشت تا شرق را نوقیف کردند و محمد قوچانی به هم میهن رفت، بعد شرق دوباره آمد ولی دیگر محمد آن جا نبود ، شرق را دوست داشتم هنوز اما « آن چیز دیگر » محمد قوچانی در آن نبود . ها ؟ دپولیتیزه بود و انگار روح نداشت ... من شرق را ترک نکردم تا بار دوم که از زندگی کامل ساقط شد. هم میهن هم در همان حوالی به همین سرنوشت دچار شد . بعد از اینها ، دچار قهر عجیبی شدم به رسانه های فارسی. پولم را جمع می کردم تا تایمز و نیوزویک بخرم البته بیشتر اکسپایر شده و تاریخ گذشته . احتراز عجیبی داشتم از نشریات فارسی. تا رسید روزگار شهروند امروز. از شماره دوم بی خیالِ ژورنال های بین المللی شدم و شنبه ها چشم انتظار شهروند. آن چنان مدافع و مبلغ شهروند که خیلی ها ... گذشت تا شهروند را هم به دیار باقی ارسال کردند و غم ِ کمی نبود که رسید ... تا شب عید امسال خبر رسید که محمد قوچانی سردبیر اعتماد ملی می شود... نمی شد باور کرد... هیچ کس از جماعت روزنامه خوان باور نمی کرد... اعتماد ملی آن روز ها را به زحمت می شد خواند ، خبرنامه ای بود سیاسی با تکه های کوتاهی از مسائل دیگر ، آشفته و ... اما خب ما مدت ها بود محمد قوچانی را می شناختیم و خواسته های مشترکی با او داشتیم - راستش اول خیلی سخت بود ولی در نهایت به او اعتماد کردیم- گذشت و بیشتر همین جماعت شدیم طرفدار شیخ شجاع ! کدام مان باور می کرد؟ ... وقتی به چشمان هم نگاه می کردیم می گفتیم به خاطر این و این واین و ......... محمد قوچانی.
محمد قوچانی برای نسل ما اعتباری دارد و نمی داند چقدر وقتی خبر بازداشتش را شنیدیم غمگین شدیم. مثل آسمان خاکستری رشت ِ محمد قوچانی آنهم وقتی بدجور ابری می شود و آبستن بارانی یک هفته ای ست. محمد قوچانی اعتبارش را آسان به دست نیاورده است. سرمقاله های نابش در شهروند و نثرش که دقیقاً امضای قوچانی دارد. نثر قوچانی حادثه ای در روزنامه نگاری فارسی ست. از روزگار شهروند امروز به بعد ، دیگر خیلی ها بودند که با زبان قوچانی می نوشتند همانطورکه بعد از شاملو خیلی ها با زبان شاملو شعر نوشتند و بعد از بیضایی ، خیلی ها با زبان بیضایی نمایش نامه ، بعد از دولت آبادی خیلی ها با زبان دولت آبادی، رمان و بعد از سروش خیلی ها با زبان سروش فلسفه. محمد قوچانی در باره پوپر ، آرنت و آیزیا برلین زیاد نوشته است. نمی دانم ولی اگر مقاله های قوچانی نبود شاید در سپهر فارسی زبان کمتر کسی را حوصله «توکویل » خوانی بود و ما آگهی از توکویل را مدیون او هستیم. تکه های ناب قوچانی وقتی هابرماس در ایران بود یادتان هست؟ « فیلسوفی که شومن شد»... دست کم حالا می دانیم که قوچانی خوب فلسفه خوانده است و ایده های عمده فیلسوفان سیاسی را خوب می شناسد، ارجاعاتش به هابز و لاک همان قدر دقیق هست که به پوپر و مارکس . و البته هیچ کس به اندازه او در نظر – ونه شعار و...- با مارکس مخالفت نکرده است. اما راستش بر خلاف باور خیلی ها من اعتقاد دارم که در میان همه فیلسوفانی که نوشته های قوچانی آکنده از ارجاع به آنهاست آن کس که بیشتر از همه بر او تاثیر داشته و محرک او بوده کارل مارکسی ست که روزگاری روزنامه نگار بزرگی بود ، چه روزنامه راین و چه سالنامه آلمانی –فرانسوی اش ،که هر دو از آن قله های ناب ژورنالسم قرن نوزدهمی بودند. نشریاتی سرشار از مقالاتی تاثیر گذار که بعد ها هم کتاب شدند و هم بار ها خوانده شدند و تاثیر ژرفی در مخاطبانشان داشتند. محمد قوچانی هم از « آن جور » مقالات دارد. « ابوذر یا علی » در تحول معرفتی خیلی ها همان تاثیری را داشت که توماس کوهن انقلاب پارادایمی می نامد. تحلیل او از افکار شریعتی و مقایسه او با فیلسوف بزرگ فارسی زبان سید جواد طباطبایی و مقایسه ژرفی که بین ابوذر و بوعلی کرد ، خیلی غیر منتظره و برای نسل ما شگفت انگیز بود. شاید بعد آز آن مقاله بود که شریعتی کمتر و کمتر خوانده شد ، منطق ارسطویی و خرد گرایی کلاسیک و فلسفه دانشگاهی و تحلیلی در میان جوانانی که سودای فیلسوفی داشتند در برابر معنویت گرایی صوفیانه و انقلابی و خیابان گرایی ، ارج و قرب دیگری یافت. حالا که فکر می کنم از خودم می پرسم جایگاه محمد قوچانی در این میانه کجاست؟...تاثیری که محمد قوچانی بر نسل ما گذاشته است عمیقاً نا خود اگاه است. با روایت هایش بسیار در نگاه سیاسی و فلسفی ما اثر گذاشته است و با نثرش که خاص اوست. شاید در میانه ابوذر و بوعلی ، او بیهقی ِ زمانه ما باشد که با پشتوانه ای فلسفی سیاست عصری را روایت می کند که سخن عامش آزادی انسان و سخن خاصه اش کرامت آدمی ست.

June 01, 2009

«ترانه تنهایی تهران»

1. به کتاب شعر تازه سپانلو، «قایق سواری در تهران» ارشادیون مجوز نمی دهند! چرا؟ نه به خاطر شعر های شاعر تهران ، که به خاطر چاپ عکس سپانلو در کتاب.... به گمانم همین برای خندیدن کافی است...

2. امروز چند عکس از تهران سال های چهل و پنجاه دیدم، تهرانی که به تازگی هتل استقلال ( هیلتون؟) ساخته شده بود و شمال خیابان ولیعصر را داشتند می ساختند بین تپه های عریان و آسفالتی نبود و چهار راه پارک وی یی نبود... بیگانه بودم با آن، راستش از آن تهران هیچ چیز در خاطره جمعی ما نمانده است....

3. در کشوری زندگی می کنیم ، که سال هاست آدم ها در آن زندگی می کنند و به زبانش حرف می زنند، اما هر بار با هر تغییر حکومتی همه ی خاطره ی آدم های قبل پاک می شود، کم پیدا می شود نویسنده یا شاعری که بخواهد خاطرات اجداد ِ دیروزی مان را برایمان از نو بسازد و نگذارد از خاطره جمعی ما پاک نشوند، حالا که برای تهران لااقل یکی هست، اذیتش نکنیم.

May 29, 2009

احیای امپریالیسم فرانسوی
بیش از دویست سال پیش مجلس شورای ملی فرانسه رای به امپراتوری ناپلئونی داد که پس از فتوحات اروپایی و آفریقایی ، بخش هایی را هم از خاورمیانه و خاک های عربی را تصرف کرده بود و کنسول اولی جمهوری راضی اش نمی کرد. حالا پس از سالها شبیه ترین روسای جمهور فرانسه به ناپلئون، یعنی سارکوزی دوباره با ارتش جمهوری به خاورمیانه بازگشته و در 26 می 2009 دارد رسماً پایگاه دریایی و هوایی با ظرفیت پانصد سرباز و مجهز به جنگنده های میراژ و رافائل در ابوظبی ، یکی از دشمنان استراتژیک ما افتتاح می کند. اولین پایگاه نظامی فرانسه ، خارج از خاک این کشور پس از سال ها . فرانسه ای که در قرن هجدهم پس از شکست های دریایی از هلند در خاورمیانه ، آبهای خلیج فارس را ترک کرده بود. سارکوزی پس از افتتاح گفت: «از طریق حضور نظامی همیشگی در امارات، فرانسه مطمئناً از دوستان اماراتی خود حمایت می کند. به اماراتی ها قول می دهیم که در زمان به خطر افتادن امنیت امارات، فرانسه از این کشور حمایت می کند.»
فرانسه متاسفانه در حال تبدیل به شدن دشمن ایران اثر دیپلماسی نابخردانه ای است که برکشورحاکم است.
«آکواریوم های پیونگ یانگ»


« وعقابی رادیدم و شنیدم که در وسط آسمان می پرد و به آواز بلند
می گوید : وای وای وای بر ساکنان زمین »
مکاشفات یوحنا ، باب 8 ، آیه 13

نمیدانم، اما بعضی اتفاقات بدجور خودشان را به آدمی تحمیل می کنند و خیلی سخت می شود اگر در موردشان حرفی نزد. هفته پیش کره شمالی همزمان با خودکشی رئیس جمهور اسبق کره جنوبی، در نزدیکی شهر کیلجو (در شمال کره) در عمق ده کیلومتری زمین دست به آزمایش اتمی زد و بمبی را (که قدرتی برابر با توان بمبی که در هیروشیما به کار رفت، داشت) منفجر کرد که تا فاصله دویست کیلومتری زلزله ای به قدرت 7/4 ریشتر ثبت شد . همزمان با آن دو موشک زمین به هوا و زمین به دریا را با برد 130 کیلومتر هم آزمایش کرد. بیشتر دنیا کره شمالی را محکوم کردند. سفیر فرانسه در سازمان ملل گفت: «فرانسه خواستار تصویب قطعنامه ای جدی است که شامل تحریم های جدیدی باشد، زیرا که چنین رفتاری مستلزم پرداخت تاوان است.» آمریکا ، بریتانیا، ژاپن ، کره جنوبی ، آلمان و اتحادیه اروپا و بسیاری از کشور های دیگر هم اظهارات مشابهی ارائه کردند. اما در قبال این اظهارات ، کیم جونگ ایل ( شهرت: رهبر عزیز) پسر کیم ایل سونگ ( شهرت: رهبر بزرگ ، بنیانگذار نظام کمونیستی کره) گفت:« از تهدید ها نمی ترسیم و ارتش و ملت ما برای مقابله با هر گونه اقدام جسورانه و یورش بازدارنده آماده اند.».....
همه اینها به کنار، اما این وسط هیچ کس به مردم کره شمالی فکر نمیکند، به صدها هزار آدمی که در نزدیکی شهرشان- که دارند در آن زندگی می کنند و بچه هایشان را بزرگ می کنند- آزمایش اتمی انجام شده و چه عوارض فاجعه باری در انتظار آنها خواهد بود. نمی دانم ولی گاهی فکر می کنم مردم کره شمالی جزء باقی آدم های روی زمین حساب نمی شوند، در پست ترین شکل ممکن زنده اند و فقط می کوشند تا زنده بمانند. اگر به کره زمین از بالا نگاه کنید، و شرق آسیا را پیداکنید شب که می شود ، تکه از زمین کنار دریا در نور می درخشد ( کره جنوبی) نقاط دور دست شمال غربی چین هم در بالا هم کم وبیش روشن هستند ، اما فضای تاریک آن وسط کشوری ست که یکی از بالا ترین نرخ های باسوادی دنیا را دارد، کره شمالی. کشوری که هیچ خبری ازش درز نمی کند. کتابی هست که چند سال پیش به برادرم داده بودم، البته اول خودم خواندم! «آکواریوم های پیونگ یانگ» ، زندگی مردی ست که به وضعی فلاکت بار از جمهوری دموکراتیک خلق کره گریخته و به گمانم آنقدر تاثیر گذار این کتاب را نوشته که بعد از خواندن این کتاب، به شدت از زندگی خودتان با هر درجه از مشکلات احساس رضایت می کنید. ما شانس بزرگی داریم که در کشوری نفتی و ثروتمند زندگی می کنیم .

May 04, 2009

بارسلونا با قرائت برتولت برشت!

زیاد به وقایع روز نمی خواهم در بلاگم ارجاعی بدهم، اما بعضی وقایع خودشان را به من تحمیل می کنند


1. اتفاق همین قدر دراماتیک و کوبنده است. یک اپیک-درام اساسی. تئاتر حماسی بارسا. در هم کوفتن مردان سنت گرای پادشاه در مادرید با شش گل. تحقیر کاتولیسیزم و سنت گرایی کاستیل.
بارسلونا و مادرید ، دو شهر بزرگ و خیلی مهم اند در روزگار مدرن اروپا. نماد دو شیوه دو تفکر و دو شیوه ی زیست در اروپای مدرن. مادرید نماد حفظ سنت ها و حکومت پادشاهی ، آرامش و درآمد های عالی ، کلیسا های زیبا و آراسته، مردمی معنوی که دنیا و آخرت را با هم دارند و لبخندی بر لب و حفظ خونسردی در میان جمع و زندگی ملال آور و ریاکار طبقه متوسط و مرفه و بازاری میانسال.....
اما بارسلونا نماد تخریب سنت ها، جمهوری خواهی ، روح انقلابی و چپ گرایی به روزگار اقبال جهانی چپ و لیبرالیسم به روزگار معاصر، مقاومت با سخن گفتن به زبان مادری کاتالانی و عصیان و بی پولی و خشم و روح دانشجویی و جوانی ، شهر تئاتر ها و گالری های هنری به جای کلیسا ها و به سخره کشیدن همه ی سنتهای موجود و اقبال به هر چیز تازه..... اتحاد روح کاتالانی با آرژانتینی ها – مستعمره پیشین مادریدی ها- با فرانسوی ها – مثل روزگار پس از انقلاب کبیر که فرانسوی ها و کاتالانی ها سلطنت و کلیسای مادرید را ویران کردند- ........................
راستش همه بازی می ارزید به لحظه ای که گل دوم را که گل پیروز ی را کاپیتان کارلوس پویول زد –اولین گلش در این فصل- و بعد بازوبند کاپیتانی اش را که پرچم ملی کاتالان بود در آورد و در برابر چشمان هزاران مادریدی بوسید.... اگرچه فرداش متعصبین مادریدی او را فقط به جرم بوسیدن پرچم کاتالان آنهم در مادرید 5هزار یورو جریمه کردند.... اما ارزشش را داشت..... خیلی زیاد......

2. راستی روز جهانی کارگر هم گذشت.... در بی خبری هزاران کارگر بیکار شده .... گروه اندکی در پارک لاله که زود قلع و قمع شدندو وزیری که بین کارگران صنعت و معدن وعده افزایش حقوق داد، امادر همسایگی در همین استانبول ، ستیزی بود بین کارگران و پلیس و باز هم زنده باد فرانسه که یک روز جهانی کارگر را تبدیل به یک روز ضد سارکوزی کردند! { تبعن شایان ذکراست که وجه کمونیستی قضایای فوق سبب خنده و تمسخر است و وجه آنارشیستی سبب شادمانی و توجه می باشد! به لحاظ بار دراماتیک}
و«مکتب های ادبی» کتاب مقدسی بود.....


رضا سید حسینی کبیر در گذشت..... خبر همین قدر ناگهانی و غیر قابل باور هست برای منی که مکتب های ادبی را، که بسیاری از ایده های ادبی را که نقد ادبی را که بسیاری از غول های قرن بیستم را با رضا سید حسینی شناختم..... طاعون کامو برای من خیلی فرق داشت با کامو های دیگران و در دفاع از روشنفکرانش.... اما «مکتب های ادبی» کتاب مقدسی بود.... برای همه ی کسانی که می خواستند همه ی همه ی همه ی ادبیات دنیا را هضم کنند..... و من دنیای فارسی را بدون سید حسینی بدجورتلخ می بینم.....

January 09, 2009

موزه های تهران

1.
نیاوران را و سعد آباد را وگلستان را باید دید... باید چند بار دید... گنجی بزرگ در تهران نهفته است... بی هیچ تعارفی تهران بزرگترین مرکز فرهنگی خاورمیانه است اگر چه اقتصاد هنر ضعیفی دارد و البته سانسور دولتی آنرا بیشتر تضعیف میکند.
2.
موزه جواهرات یگانه است.... زیبایی هست... دریای نور هست ... تاج ها هست.... یاقوت ها هست... زمرد ها هست... فیروزه ها هست... الماس ها هست.... بلور ها هست.... شمشیر های مرصع هست... شمشیر جهانگشای نادری هست.... زیبایی هست ..... آنجا یادت میرود که فقر هست و خون ها ریخته شده و صد ها که نه هزاران مرده هست... راستش زیبایی و ظرافت هست ، و آنقدر هست که فراموشش کنی همه ی زشتی ها را....
3.
موزه ایران باستان را باید اسمش را بکنند گیلان باستان یا لرستان باستان یا خوزستان باستان... باقی ایران و مراکز قدرتش شایددر حدِ ده درصدِ این موزه ،چیزی نداشته باشند با آنهمه ادعا... فرانسوی ها و انگلیسی ها هم بیشتر چیز ها را برده اند.... دوره ی پیش از تاریخش پر است از آنچه از گیلان یافته اند یعنی از تمدن خزران... بیشترشان ظرف هاست چه برنزی و چه گلی وسفالی. به شکل حیوانات اکثرشان... از عقاب هست تا قوچ و سگ وگربه وگراز و بیشتر از همه ورزا.... ورزا ها که انگار بیش از دو سه هزار سال است جزئی از ذهنیت جمعی مردان و زنان گیلیک هستند.... و زیبایی شناسی این پدران ما که چقدر فرق دارند با ما.... اندام های کشیده و اغراق امیز .... ذهنم زیاد مشغول شده بهشان فعلن.... راستی زیستگاه های باستانی تمدن گیلیک : املش ، رشی ، کلورز، سیاهکوه، نیاول، پیرکوه ، عمارلو، مارلیک، سیاهدره، رودبار، دیلمان و.....
4.
موزه ی عبرت یا همان زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک ، جای مخوفی ست... بروید ببینید و بلرزید که چقدر این هموطنان ما در شقاوت و بیرحمی پیش میروند و چقدر از حاکمان امروز در روزگار حاکمان دیروز، بیرحمانه شکنجه شده اند....... ای کاش اینان آن گونه نباشند......