بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان و باز هم بهار!
نمی دانم چرا اینقدر نسبت به شرق آسیایی ها بدبین هستم. به طرز غریبی و حتا غیر اخلاقی احساس می کنم از سطح فکری و فرهنگی پایین تری برخوردارند. شاید دلیل عمده این احساس ، نا شناختگی و وحشت از نا آشنایی مطلق با المان های فرهنگی و ارزشی شرقی ها باشد . همان طور که بارت در اتاق روشن خیلی دقیق به آن تفاوت عمیق اشاره کرده . به همین خاطر هم خیلی کم اتفاق می افتد به شکل خود جوش! به سمت آثار شرقی بروم. حالا چه کتاب ، چه فیلم و الباقی هنر های در دسترس و چه حتا سیاست و همیشه تنها عامل این رجوع پیشنهاد دوستان خوش سلیقه یا کسب جوایز بین المللی بوده است. آن چه هم که باعث شد من «بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان و باز هم بهار» را ببینم هم طبعاً جایزه نخل طلای کن بوده وگرنه شاید هیچوقت این اتفاق نمی افتاد. و حالا خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاده ، راستش بعد از خواندن شاهکار موراکامی «کافکا در ساحل» این شرق آسیایی ها دارند مرا شوکه می کنند. کار های عمیق و چند لایه و به شدت پیچیده ، لبریز از مولفه های بومی و بودایی و از آن طرف حضور ذهنیت مدرن به شکل توامان و قابل ستایش و هم چنین حسی آکنده از رضایت و تفکر عمیق در طبیعت که در عین روح بودایی به جهان مدرن هم تعمیم می یابد. فیلم بدون استثنا تاثیر گذار و علیرغم ریتم کند به شدت جذاب است. ایده تصویر اصلی فیلم هم که شاهکار مطلق است. خانه ای چوبی شناور بر دریاچه ای کوچک در دره ای عمیق در دل شکاف کوه های جنگلی کره که همه زندگی همان جا اتفاق می افتد.
بهار : اپیزود اول یک کار مینیمال فوق العاده است با ایجازی عمیق و آکنده از استعاره هایی که تا پایان فیلم جزء لاینفک کار می شود. پسرکی که به استاد راهب سپرده شده و توسط او تربیت می گردد. جایی پسرک برای بازی ، ماهی ، قورباغه و ماری را می گیرد و به آنها سنگ می بندد و آنها را رها می کند در حالیکه استاد در همه جا ناظر بر اعمال اوست. فردا صبح که بر می خیزد ، می بیند استاد به او سنگ بسته است از استاد می خواهد رهایش کند. اما استاد می گوید باید ماهی و قورباغه و مار را آزاد کند و اگر یکی از آنها مرده باشد ، او آن سنگ را برای همیشه در قلب خود حمل خواهد کرد. پسرک قورباغه را نجات می دهد ، اما ماهی را مرده در آب و مار را خونین و مرده می یابد و سخت می گرید.
تابستان : پسرک ، به مرد جوانی بدل شده. مادری دختر جوان و بیمارش را برای شفا به راهب می سپارد. و پس از لختی دعا و عبادت خانه را ترک می کند. راهب درد جسمی دختر را ناشی از بیماری در ذهن او می داند. دختر با گذشت زمان و خوردن معجون های راهب و شیوه زندگی او به مرور بهبود می یابد و دراین بین پسر که تا پیش از دختر از جنس مونث بی خبر بوده به کشف دختر مشغول می شود و به مرور ارتباط گرم و عاشقانه ای اما پنهان از استاد بین آن دو شکل می گیرد. تا شبی که آن دو با هم در قایق خوابیده اند ، استاد صبح زود که بر می خیزد آنها را می بیند با مهارت قایق انها را به خانه می رساند (به کمکی خروسی که جهانی ترین استعاره این اپیزود است ) و آنگاه سوراخ قایق را می گشاید تا قایق آرام غرق شود و در همین حال پسر و دختر با هجوم آب بر می خیزند و خودشان را نجات میدهند. استاد ، دختر را از خانه بیرون می کند و به پسر جمله مهمی می گوید : شهوت حس مالکیت می آورد و مالکیت باعث جنایت می شود. دختر می رود و شب بعد پسر مجسمه بودا را می دزدد و خانه را ترک می کند.
پاییز : صبح ، راهب در حالیکه گربه ای در کوله پشتی اش گذاشته و خریدهایی که یحتمل از شهر یا روستای نزدیک کرده به خانه بازمی گردد. در روزنامه عکس پسر را می بیند که نوشته مرد جوانی با به قتل رساندن همسرش گریخته است. استاد وسایلی را آماده می کند و لباسی را می دوزد. پسر را می بیند ، با قایق او را به خانه می آورد پسر مجسمه بودا را باز می گرداند و فریاد می کشد و زن را به خیانت متهم می کند ومی گوید زن با مرد دیگری رفته بود. استاد گزاره مهمی به او می گوید : فکر نکردی چیزی را که تو دوست داشتی ، ممکن است دیگران هم دوست داشته باشند؟... پسر خشمگین هست. در اتاق به فکر خودکشی می افتد ، اما استاد می آید و او را به شدت می زند و سپس او را از سقف آویزان می کند آنگاه تکلیف دشواری برای او برای خالی شدن از خشم آماده می کند. در همین احوال پلیس ها می ایند و آنقدر صبر می کنند تا کنده کاری پسر تا روز بعد تمام شود و آنگاه او را می برند. استاد پیر بعد از رفتن آنها ، در قایق چوب هایی قرار می دهد ، روی آنها می نشیند . زیر چوب ها ، شمعی می گذارد و استاد پیر مثل ققنوس به آرامی می سوزد.
زمستان : پسر که حالا مرد میان سالی شده به دره باز می گردد. دره غرق برف است و در یاچه یخ زده. حتی ماهی های حوض کوچک مجسمه بودا هم در اب یخ زده اند. پسر قایق مرگ استاد را می یابد و به او ادای احترام می کند. لباس استاد را که استاد برایش در خانه گذاشته بود، می پوشد و جابجا یخ ها را می تراشد و به شکل مجسمه بودا و چهره استاد در می آورد. شبی از شبها زنی که چهره اش را او پوشانیده به خانه او می آید و پسرش را به او می سپارد. شبی آنجا می ماند و وقتی می خواهد مخفیانه از خانه برود در یکی از گودال های روی دریاچه می افتد و میمیرد. پسر که حالا راهب میان سالی شده فردا صبح جسدش را می یابد و چهره اش را می بیند. (کارگردان ما را در تعلیق شناختن زن می گذارد).... با گذشت زمان برف ها و یخ های دره آرام آرام آب می شوند و دوباره دره سرسبز می شود. مرد سنگی به کمرش بسته و با مجسمه بودا به یکی از قله های فراز دره صعود می کند. تصاویر رویایی است. مجسمه بودا را بر فراز قله می گذارد و به خانه باز می گردد.
و باز هم بهار : مرد نشسته است و تصویر پسرک را که حالا پنج- شش ساله است می کشد. پسرک با لاک پشتی بازی می کند و فیلم با تصویری از دره از نگاه بودای بالای کوه تمام می شود.
1 comment:
عالی
Post a Comment