سُور ِبز
سور بز حکایت «زندگی آدم ها» ست در جمهوری دومینیکن در روزگار ژنرال تروخیو ، دیکتاتور معروفی که هزاران نفر از دوستان و مخالفانش را توامان شکنجه کرد و کشت . فیلم خواهران میرابال هم راجع به سبعیت همین دیکتاتور بود. (25 نوامبر سال دیگه می شود پنجاهمین سالروز کشته شدنشان) کتاب یوسا ساختار پیچیده ای دارد. سه روایت عمده را با سه مجموعه کاراکتر به قدری پیچیده در هم می تند و با تاریخ ، زندگی سیاسی و نظامی ، اخلاق و ارزش های متعارض می آمیزد که یکی از بهترین رمان های قرن را می توان گفت نوشته است. رمانی که علیرغم تمرکز زیادی که بر زندگی دومنیکنی ها دارد به همان اندازه جهانی ست و اتفاقی است و موقعیتی است که همه ممکن است – حتا با همان غلظت- دچارش شوند. گروه اول کاراکتر ها پیرامون زنی دومنیکنی شکل می گیرد که در دوره معاصر پس از سی سال به دومنیکن بازگشته و خانواده اش که سالها بود او به هیچ نامه ای از آنها پاسخ نمی داد و حالا مدیر موفقی در بانک جهانی شده و پدرش سناتور کابرال ، از مقامات عالیه رژیم تروخیو که در سالهای پایانی ، مغضوب تروخیو شده بود . گروه دوم کاراکترها حول و حوش شخصیت خود تروخیو و خانواده اش و مردان درجه یک رژیم اش و سیستم کلی حکومتی او شکل میگیرند. و گروه سوم کارکتر ها گروهی از مغضوبین تروخیو هستند و مخالفانش که حتا بعضی شان اعضای گارد حفاظتی او هستند و همه برای یک هدف با هم دوست و نزدیک شده اند ، ترور تروخیو. یوسا در کتاب ، آرام آرام و البته با حوصله همه کارکتر ها را می شناساند ، عقبه شان و خانواده شان را نشان می دهد ، روابط ظریف آدم ها را تصویر میکند ، دروغ ها و سرکوب ها را نشان میدهد ، تا نقطه عطف کتاب که ترور و مرگ تروخیوست. بعد هم با حوصله از زبان همه کارکتر ها وقایع بعد را روایت میکند و همه آن کشتار های وحشیانه و شکنجه ها را و بعد باز صبر می کند تا دومنیکن آرام شود ، باقیمانده اعضا خانواده و تروخیست های متعصب را از دومنیکن بیرون می کند تا «رئیس جمهور بالاگر» دومنیکن را به جامعه جهانی باز گرداند و اولین انتخاب دموکراتیک را بعد از ده ها سال در دومنیکن برگزار کند.
عنوان کتاب یعنی سور بز ، یکی از آن استعاری ترین و موجز ترین ترکیباتی است که یوسا انتخاب کرده . دقیقاً تا کتاب را تمام نشود نمی شود فهمید چرا. اینکه چرا به تروخیو می گویند : «بز» و چرا «سور» و مگر بز چه کاری کرده که می شود «سور بز»؟ باید کتاب را خواند تا فهمید. خب واضح است که به زندگی دختر سناتور کابرال ، رئیس مجلس ، وزیر بازرگانی و دیپلمات و دوست سی ساله تروخیو ارتباط دارد. :
«حالا به جزیره ای برگشته ای که قسم خورده بودی به آن پا نگذاری. یعنی این نشانه ضعف است؟ نتیجه احساساتی شدن در سن بالا؟ فقط و فقط کنجکاوی. تا این را به خودت اثبات کنی که می توانی در خیابان های این شهر که دیگر شهر تو نیست بگردی ، در سرتاسر این کشور غریبه سفر کنی و نگذاری اندوه ، دلتنگی ، نفرت ، تلخکامی و خشم را در تو بییدار کند. نکند آمده ای تا هلاکت پدرت را به چشم ببینی؟»
کتاب حکایت زندگی تروخیو را از آغاز تا پایان ، با همه بیرحمی ها و هوسبازی هاش روایت می کند :
«پرون وقتی داشت از سیوداد تروخیو به قصد اسپانیا راه می افتاد به او اخطار کرده بود : ژنرالیسمو ، مواظب کشیش ها باشید . آنهایی که من را از قدرت انداختند اولیگارش های شکم گنده یا ارتشی ها نبودند ، همین کلاغ سیاه ها بودند. یا باهاشان معامله بکنید یا یکباره شرشان را بکنید.»
و حکایت مردمی که زیر فشار تروخیو و البته تروخیست ها – یعنی گروهی از مردم که مومن به همه چیز تروخیو بودند- داشتند له می شدند:
«دارند پدرهامان ، برادر هامان و دوست هامان را می کشند. حالا دیگر سراغ زن ها هم می روند. آنوقت ما اینجا نشسته ایم ، مثل بره تسلیم شده ایم و منتظر نوبت خودمان هستیم.» و «استرلا سادالا همیشه می گفت : بُز موهبت بزرگی را که خداوند به آدم ها داده از آنها گرفته و آن ارادۀ آزاد است.» و اوضاع این اواخر آنقدر خراب شده بود و فشار سازمان اطلاعات بر مردم برای حفظ امنیت رژیم بالا رفته بود که داد کشیش ها این متحدین کلاسیک تروخیو بر ضد روشنفکران و کمونیست ها در آمده بود که هیچ که کلیسا هم به آنها اعلام چنگ داده بود وقتی دو اسقف ارشدش -اسقف رئیلی آمریکایی و اسقف پانال اسپانیایی- بیانیه ای قاطع بر ضد رژیم تروخیو داده بودند که :
«ما نمی توانیم نادیده بگبریم مصائبی را بر بسیاری از خانه های دومنیکن نازل شده.
اسقف اینها را نوشته بودند . می خواستند مثل پترس قدیس با گریندگان بگریند........ میلیون ها انسان همچنان در قید ستم و جباریت زندگی می کنند و برای ایشان هیچ چیز در امان نیست. نه خانه هاشان ، نه اموالشان ، نه آزادی شان و نه شرافتشان.......»
و جایی دیگر : «نماینده پاپ کتابیاز توماس آکویناس قدیس به دست داشت. لبخندی شیطنت آمیز بر چهره شادابش نشسته بود . یکی از انگشت هاش به پارگرافی در صفحه باز شده اشاره می کرد . سالوادور به جلو خم می شد و خواند : «اگر امحای جسمانی عفریت سبب رهایی مردم شود خداوند این کار را به نظر لطف می نگرد»»
عنوان کتاب یعنی سور بز ، یکی از آن استعاری ترین و موجز ترین ترکیباتی است که یوسا انتخاب کرده . دقیقاً تا کتاب را تمام نشود نمی شود فهمید چرا. اینکه چرا به تروخیو می گویند : «بز» و چرا «سور» و مگر بز چه کاری کرده که می شود «سور بز»؟ باید کتاب را خواند تا فهمید. خب واضح است که به زندگی دختر سناتور کابرال ، رئیس مجلس ، وزیر بازرگانی و دیپلمات و دوست سی ساله تروخیو ارتباط دارد. :
«حالا به جزیره ای برگشته ای که قسم خورده بودی به آن پا نگذاری. یعنی این نشانه ضعف است؟ نتیجه احساساتی شدن در سن بالا؟ فقط و فقط کنجکاوی. تا این را به خودت اثبات کنی که می توانی در خیابان های این شهر که دیگر شهر تو نیست بگردی ، در سرتاسر این کشور غریبه سفر کنی و نگذاری اندوه ، دلتنگی ، نفرت ، تلخکامی و خشم را در تو بییدار کند. نکند آمده ای تا هلاکت پدرت را به چشم ببینی؟»
کتاب حکایت زندگی تروخیو را از آغاز تا پایان ، با همه بیرحمی ها و هوسبازی هاش روایت می کند :
«پرون وقتی داشت از سیوداد تروخیو به قصد اسپانیا راه می افتاد به او اخطار کرده بود : ژنرالیسمو ، مواظب کشیش ها باشید . آنهایی که من را از قدرت انداختند اولیگارش های شکم گنده یا ارتشی ها نبودند ، همین کلاغ سیاه ها بودند. یا باهاشان معامله بکنید یا یکباره شرشان را بکنید.»
و حکایت مردمی که زیر فشار تروخیو و البته تروخیست ها – یعنی گروهی از مردم که مومن به همه چیز تروخیو بودند- داشتند له می شدند:
«دارند پدرهامان ، برادر هامان و دوست هامان را می کشند. حالا دیگر سراغ زن ها هم می روند. آنوقت ما اینجا نشسته ایم ، مثل بره تسلیم شده ایم و منتظر نوبت خودمان هستیم.» و «استرلا سادالا همیشه می گفت : بُز موهبت بزرگی را که خداوند به آدم ها داده از آنها گرفته و آن ارادۀ آزاد است.» و اوضاع این اواخر آنقدر خراب شده بود و فشار سازمان اطلاعات بر مردم برای حفظ امنیت رژیم بالا رفته بود که داد کشیش ها این متحدین کلاسیک تروخیو بر ضد روشنفکران و کمونیست ها در آمده بود که هیچ که کلیسا هم به آنها اعلام چنگ داده بود وقتی دو اسقف ارشدش -اسقف رئیلی آمریکایی و اسقف پانال اسپانیایی- بیانیه ای قاطع بر ضد رژیم تروخیو داده بودند که :
«ما نمی توانیم نادیده بگبریم مصائبی را بر بسیاری از خانه های دومنیکن نازل شده.
اسقف اینها را نوشته بودند . می خواستند مثل پترس قدیس با گریندگان بگریند........ میلیون ها انسان همچنان در قید ستم و جباریت زندگی می کنند و برای ایشان هیچ چیز در امان نیست. نه خانه هاشان ، نه اموالشان ، نه آزادی شان و نه شرافتشان.......»
و جایی دیگر : «نماینده پاپ کتابیاز توماس آکویناس قدیس به دست داشت. لبخندی شیطنت آمیز بر چهره شادابش نشسته بود . یکی از انگشت هاش به پارگرافی در صفحه باز شده اشاره می کرد . سالوادور به جلو خم می شد و خواند : «اگر امحای جسمانی عفریت سبب رهایی مردم شود خداوند این کار را به نظر لطف می نگرد»»
No comments:
Post a Comment