February 05, 2009

نامه ای درباره دکتر علی رفیعی...
به احترام زیبایی و هنری که انسان خلق می کند...

هیچ وقت تو آدم دیگری نیستی، تو فقط یکی دیگر را بازی میکنی. «دیدرو»

تئاتر برای دیدن است نه شنیدن.....حافظه ی دیداری ماندگارترین حافظه برای انسان است، من می خواهم تئاتر دیدنی باشد و تماشاگر تصویر های ذهنی زیبایی با خود بیرون ببرد... تئاتری که زیبایی اش در مدتی که نمایش را می بینیم، دریافت نمی شود، بلکه از فردای آنکه چشم باز می کنیم و تصاویر را به یاد می آوریم، آغاز می شود... «دکتر علی رفیعی»



راستش چند سال قبل، شش هفت سال قبل ،که دکتر رفیعی در مصر برف نمی بارد را کار کرده بود ، دلم نخواسته بود بروم کارش را ببینم.... ها؟ راستش را گفتم... چرا؟.... خب اگر یادتان باشد آن روزها، (یادش بخیر! حالا دیگر چند روزنامه خوب داشتن آرزو شده) در بیشتر روزنامه ها و مجله هایی که مخاطب فرهیخته داشتند، در صفحه های هنر و ادبیات و اگر صفحه ی تئاتری بود ، نقدی بود یا یادداشتی ویا مصاحبه ای با دکتر علی رفیعی ... راجع به کار هاش ، شازده احتجاب ِ گلشیری ِ عزیزی که تازه در گذشته بود و ارشادی که می خواست وزارت فرهنگ شود والبته در نطفه شکست خورد ، راجع به مدیریتش در تئاتر شهر در سال های طلایی هنر در قبل از انقلاب ، راجع به ریاست دکتر بر دانشکده ی هنر های نمایشی ِ دانشگاه تهران و افسوس کارهایی که می شد درین سال های رفته کرد و تعصب کور آسیایی نگذاشت، راجع به مه یر هولد و سالهای تحصیل دکتر در فرانسه و .... و خیلی چیز های دیگر... نمیدانم چه چیزی مرا ... یا احساس مرا به دکتر رفیعی بد کرده بود... شاید اینکه دکتر از تجربه هایی می گفت که من حالا آرزویِ آنها را داشتم و انگار حسرتی بود که مشتی مستضعفِ فکری و فرهنگی که از جنوب ِ شهر و ده کوره ها ، آمده بودند و قدرت را دردست گرفته بودند از من دریغ کرده اند... خب به خاطر همین ها و خیلی چیز های که دلم را می سوزاند و دکتر در جوانی دیده بود و تجربه کرده بود و من نمی توانستم، چشمانم را به دکتر می بستم... تا «ماهی ها عاشق میشوند» را دکتر ساخت و من در اولین سئانس صبح اولین روز افتتاح سینمای تازه نوسازی شده ای دیدمش... چیزی در من تکان خورده بود... اما نه زیاد... راستش بعضی بازیگر های دکتر رفیعی را دوست ندارم ...تا امسال جشنواره فجر ، و تک بلیطی که به شکلی اتفاقی خریدم – کسی بلیطش را پس داده بودبه گیشه ، یک ساعت به اجرا در حالیکه بلیط فروشی ساعت ها قبل تمام شده بود- و دوستم در اقدامی ژان والژان وار ، آن را به من بخشید ، و البته جایش حرف نداشت، لژ طبقه دوم ، روبروی سن دقیقن، و دو ساعت و نیم حیرت مطلق من در برابر خلق زیبایی و هنر وهمه چیز .... نبوغ مطلق سیامک صفری که آغامحمد خان را «بازی» می کرد ، و سه سوار ِ وعده داده شده تاریخی ِ مخلوق ، صد اسب ترکمن ، دو همیان زر و زیباترین زن ترکمن و بیگم خان و جعفر قلی و مصطفی قلی و مرتضی قلی و بیوه ی جهانسوز و باباخان و عمه خانم و.... تاج شاهی قاجار و صدای تفنگ و صحنه ای که هجوی بود بر روزگاری که بر ما رفته است، انگار که تاریخ هزار بار تکرار می شود و هر بار مضحک تر از قبل در حمام!.... ومن به همه توصیه می کنم اگر تا به حالا تئاتر نرفته اید و ندیده اید، با این شاهکار ستایش هنر را آغاز کنید ، آراسته ترین لباس هایتان را بپوشید و با انرژی به مشاهده کاری بنشینید که مطمئنم ، سالهای ِ بعد از داشتن چنین تجربه ی عمیقی مفتخر خواهید بود...
میدانید دکتر علی رفیعی ازآزمون تلخ زنده به گوری رسته است.... شاعرانگی اش او را جاودان می کند ... نمیدانم چرا حالا وقتی به علی رفیعی فکر میکنم..... همه اش رامبراند، با آن عظمت دست نیافتنی ظاهر می شود....

No comments: