یادداشت هایی در باب تئاتر دانشگاهی « اریبهشت 88»
1. چند روز اول جشنواره را مفت از دست دادم. خب همه چیزم، زمانم، مرخصی ام، مکانم، بودجه ام، و...و..و... همه آماده بود؛ اما مرگ ناگهانی یکی از بستگان ، همه چیز را خراب کرد. شوک و غم. به جای اینکه شنبه صبح من در جشنواره باشم... سر ِ کار بودم بین یک مشت کارمند کودن شهرستانی.......شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی...
2. روز 4 ام. من تهرانم. همیشه در این چهار سال تجربه ی کارگا ه های ضمن جشنواره عمیقاً خاص بوده..... غالب برنامه های کارگاه های امسال معطوف اند به بازیگری. کمتر به کارگردانی و چیز های دیگر. اما یکی هست که از فردا شروع می شود، کارگاه نمایشنامه نویسی معطوف به اجرا از نوئل گریگ، کارگردان و نمایشنامه نویس نگلیسی، زیاد نمی شناسمش ، راجع به او تحقیق نکرده ام، بیشتر اطلاعاتم بسته است به گفته های علی اکبر علیزاد. گفته کتابش را به نمایشگاه کتاب امسال می رساند. منتظر می شوم تا فردا.
3. دوستی را می بینم.... برخلاف خیلی ها با مهربانی اش در بین آن همه شلوغی شرمگینم می کند... « محمد عاقبتی» عزیز که مهربانی اش شوکه ام کرد.... و خیلی سپاسگزار....
4. اولین اجرایی که می بینم... «مالون می میرد»... برداشتی آزاد و خلاق از کتاب بکت. تئاتری بدون بروشور. تئاتر بدون بروشور یک چیز گنده کم دارد. کار خلاقی هست اما شروعش اصلن خوب نیست. تصویر فیلم برداری شده از لب و دهان یک مرد ریشو. فیلم با ویدئو پروژکتور....! پخش فیلم ضبط شده در تئاتر. هر چیز غیر زنده در تئاتر خیانتی ست به روح زند ه ی تئاتر. حالا اگر که وسع مان نمیکشد و نمی توانیم موسیقی را زنده داشته باشیم، لااقل تصویر را دیگر زنده بسازیم..... بگذریم.... از صحنه دوم به بعد کار خیلی بهتر شد. تقابل مرد قصاب ِخوک ها و زن و طراحی لباس شان و نور صحنه خیلی کامل بود . بهترین صحنه کار به گمانم صحنه 4 ام یا 5 ام بود ، صحنه ای که خدمتکار زن آسایشگاه داشت توالت را می شست از خون و تخلیه اش می کرد. آنگاه که نوزادی را بیرون کشید و بعد ماهی یی را ... رویای استعاره ها . خلاقیت محض....
5. واژه های اسرار آمیز فرانسوی..... با دو بازیگر زیبا ، توانمند و آماده. سارا منگانو و پیر مسیپ. به گمانم همه ی آنچه می خواستم و انتظار داشتم از جشنواره را با همین اجرا به دست آوردم. تجلی روح فرانسوی تئاتر. Body language واقعی؛ وقتی از همه ی حرکات تن همه چیز را می فهمیدی که احساس می کردی. وقتی نیاز به حرف زدن نبود. راستش اولش زیاد خندیدیم.... فکر کرده بودیم لابد از تئاتر سنگلج یا نصر پاریس کوبیده اند ، آمده اند در کشور تروریست ها! اما اما اما کار اپیزودیک شان واقعاً یک شوک تمام عیار بود. اپیزود آول ، روایت همه ی زندگی، مردی و زنی، عشقی، عشق بازی یی، کودکی ، - و چقدر همه ی درد های زایمان را خوب ساخت- و بعد آرام آرام بزرگش می کردند، بعد از دستش می دادند و بعد آرام آرام در تنهایی شان پیر می شدند و بعد می مردند. اپیزود دوم ، میز صبحانه . سارا منگانو در بدو ورود گفته بود این اپیزود را بر اساس شعری از ژاک پره ور ساخته ایم. زندگی مردی و زنی در تقابل بر میز صبحانه. روز ها در پی روز ها. ایماژی از واقعیت تراژیک زندگی و همه ی ستیز ها و رنج ها و بی اعتمادی ها......و همه ی خستگی ها. اپیزود سوم ، روایت جنگل. راستش زیاد حواسم به این اپیزود نبود. بیشتر غرق بودم در اپیزود قبل. دوست هنرمندم، علی غرقی نقل می کردکه بهترین مثال در تشخیص روح مدرن هنر ، شاید این باشد که تئاتر مدرن برای نشان دادن شیر یا ببر یا.... نیاز نیست بازیگر لباس شیر بپوشد و بعد بر صحنه بغرد! در سکوت هم می شود با حرکات بدن ، بدون هیچ لباسی ، هر چیزی را تصویر کرد. خواه شیر خواه ببر خواه انسان نخستین و خواه گُل. واین همه ی کاری بود که پیر مسیپ در این اپیزود کرد. اپیزود چهارم ، فرار از تابلوی نقاشی. تصویر نخست: زن پشت تابلوی نقاشی. قاب آبی . نوای پیانو..... بعد ..... آرام زن تکان می خورد. ها؟ .... می شود درون تابلو هم زنده بود؟......... خب؟..... حالا دست هاش هم تکان می خورد... به طرفین ... بعد عقب و جلو..... خب...... سرش را بیرو ن می برد .... بر می گردد..... خارج شد؟..... می شود..... نه.... برگشتِ همه چیز. بعد تلاش تلاش تلاش. نوای پیانو سریعتر. جنگ تصویر و قاب. تصویر زنی که می خواهد از تابلو بگریزد...... عاقبت می گریزد. تصویر از قاب آزاد می شود. شاهکار مطلق. اپیزود اخر، زیباترین ایماژ عاشقانه در همه ی این سال ها. سمت چپ مردی با لباسی دریده در جزیره ای دور افتاده، شاید در خیال من کارائیب و مثلن مارتینیک ، کنار دستش صندوقی با نیم برش. – همین کافی ست تا فرو رفتن صندوق را در شن ها ی سفید ساحل احساس کنی. بر صندوق نامه ای و بطری شرابی. سمت چپ صحنه، صندلی آشپزخانه ی زنی، و زنی نشسته با شالی زرد. انگار جنوب فرانسه. کنارش چند بطری شراب مثل مال مرد. اما در هریک لوله ای کاغذی. روایت مرد ، تلاش برای یافتن کشتی یی و نجات از جزیره و نامه هایی که باید به زن برسد...... می رسد..... لحظه ای بود که مرد می دوید در دریا تا بطریی را پرتاب کند و لحظه ای بعد بطری در دستان زن بود. و صدفی که مرد بوسیده بود و د لحظه بعد آرایه ی موهای زن می گشت. همه چیز و ایماژِ نابِ L'amour ! .... وقتی تمام شد به گمانم چند دقیقه همه مبهوت و میخکوب بودند، و تشویقی که فرانسوی ها سه بار سن را ترک کردند و باز گشتند.... رفتند و آمدند و تشویق ادامه داشت....
6. برای روز های بعد باز هم چند کار خوب دیدم، یکی « پوست سیاه ، صورتک های سفید» یا « Peau noire, Masques blance» کاری بود براساس زندگی فرانتس فانون، نقدی تند و رادیکال از استعمار فرانسوی و جنگ الجزایر و همه ی ستیز ها ، بیرحمی ها و تجاوز هایی که بر مردان و زنان رفت و ایثار و گذشت و تردید. شاید صحنه ای که از یک سو زندانی عرب برای روانپزشک سیاه اعتراف می کرد و از شکنجه هاش می گفت و صحنه ی دیگری که شکنجه گر فرانسوی از رنج شکنجه هاش -که کرده بود- می گفت000 یکی از آن خلاق ترین صحنه ها بود.
کار بعدی « Cafè Francàise » ، کافه فرانسه یک هجو تند بر زندگی روشنفکران مهاجر کافه نشین ایرانی در پاریس بود. حکایت دکتر نباتی و بازگشت به وطن و بسیاری دیگر.... به گمانم بیشتر ابعاد مردان مهاجر نسل قبلی ایرانی را با همه ی بی اطلاعی ها ، بی سوادی ها و ذهن کودن و تک بعدی شان نشان داده بود که پرتره ی نسل کودن دهه چهل و پنجاهی را ویران کرد.... بگذریم نمیدانم در حین نمایش چرا همه اش یاد یداله رویایی می افتادم. زیاد خندیدیم و خوب تمام شد....
کار دیگری که زیاد تر دوست داشتم « مده آ» بود. یک روایت فوق العاده و البته کلاسیک از کینه و نفرت زنانه. اما عمیقاً بومی. روایت خیال یک زن ایرانی در فضایی سنتی که روایت مده آ ، جیسون ، کرئون و دخترش را تصویر می کرد. و روایت راوی که داستان را از ابتدا می خواند و با چه ظرافتی..... و ای کاش آن درخت کاج سقوط نمی کرد....... و...... طروات جوانانه ی این کار عجیب فرق داشت با همه ی روایاتی که از مده آ دیده بودم. خیال می کنم که هنوز بعد از داستان های خدایان یونانی و رومی ، هیچ داستانی تازه نیست..... انگار همه ی رنج ها ، شادی ها و هوس های آدمی بعد از یونان و روم تفاوتی نکرده ست..... کار بعدی، عصر معصومیت ِ چرمشیر. کاری انتقادی عمیقاً بسته به فرهنگ کلیسایی کاتولیک ، و روایت مرگ از زبان گور کن و روایت خلق آدمی از تن مرد های نبش قبر شده.... به نظرم چرمشیر سوژه ی قویی یافته بود و لی مثل اکثر نویسندگان آسیایی به سبب ذهن یک بعدی تنها به وجوه دراماتیک کار پرداخته بود و به تبع بی اطلاعی از بسیاری نکات و جزییات در باب کاراکتر ها ، بسیاری از دیالوگ ها و رفتار ها باور پذیر نبود ،هر چه بود فقط تخیل چرمشیر بود و بس.....
کار بعدی اجرای ضعیفی بود از « داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد». یکی از آن کار های شاعرانه ویسنی یک – به گمان من از کار های بد و زورکی ویسنی یک- که از روزگاری که تینوش نظمجو آن را ترجمه و اجرا کرد ، حالا سال هاست که زیاد اجرا می شود، به خصوص در دانشگاه ها...... اصلن کار خوبی نبود، همه چیزش بد بود، بازیگران خیلی بد، طراحی صحنه بد، لباس ها که همه انگار از خانه شان چیزی آورده بودند و ایده کارگردانی خیلی بد.... فقط بروشور کار قابل تحمل بود و جمله ای از ویسنی یک: « حقیقت آینه ای است که شکسته و اکنون ، هر یک از ما، تکه هایی از آن را در دسترس داریمو تلاش برای پیدا کردن آینه اولیه کاری بیهوده است.»
اما کار بعدی بر خلاف این کار یک شاهکار واقعی بود. « مکبث» به روایت «رضا ثروتی» .... بر اساس ترجمه یگانه ی داریوش آشوری. رضا ثروتی را پیش از این در دو اجرا دیده بودم و خلاقیت تمام عیار او مبهوتم کرده بود اما نه آنچنان که این بار کرد. به گمانم برای کوچکترین حرکت یا کوچکترین شی در صحنه فکر شده بود و ایده ی قطعاً خلاقی به دنبال داشت. یک تئاتر واقعی بود که همه چیزش زنده و لحظه لحظه اش آفریده بود. لعنتی حتی موسیقی اش هم زنده بود و گروه موسیقی اش را چنان در اشیا صحنه پنهان کرده بود که ......که...... که..... و بازیگر مکبث با نبوغی جنون آور ، مکبثی را به من باوراند که با همه ی مکبث هایی که تا به حال دیده بودم یا خیال کرده بودم فرق داشت. لیدی مکبث را هم بازیگر مردی بازی می کرد که اوج استعاره بود و تراژدی یی که خلق شد و بدجور مبهوت شدم.... و روایت آخر از خود « مکبث» پرده سوم ، مجلس چهارم: « چه خون ها که نمیریختند پیش از این، در روزگار باستان، پیش از آنکه رسم انسانیت مردمان را خوی انسانی بخشد. چه جنایت ها که نکرده اند ، چه جنایت ها که گوش را تاب شنیدنشان نیست. روزگاری بود که چون سر از تن کسی می بریدند مرد می مرد و بس، اما امروز باز بر میخیزند با بیست زخم کاری بر سر و ما را از جا می پرانند، این شگفت تر از آن جنایت.»
7. کار بعدی کوارتت تایتانیک، یک فاجعه ی تمام عیار، آنقدر کار باسمه ای و بد بود که به نیمه نرسیده بلند شدم. و آخرین کار در جشنواره در سالن اصلی مولوی ، کاری از علی اکبر علیزاد و گروه تقریباً ثابتش. « پلیس» از « مروژک» ..... به گمانم کار زیاد جالبی نبود از علیزاد بر خلاف کار های گذشته اش. اگر چه داستان هجو آلود و به شدت رادیکالش خب خیلی جذاب بود و تکه هایی صریحی که به وضع موجود داشت بر جذابیت اش می افزود اما به گمانم آشفتگی در اجرا و بازی های نا مناسب – از بازیگرانی که به سبب کار های زیادی که ازشان دیده ام به توانایی های بالا یشان اعتقاد دارم- و بازیگر نقش کلنل که به گمانم خیلی زورکی بود، باعث شد تا سطح کیفی این کار به اندازه ی کار های قبلی علیزاد نباشد. راستی طراحی صحنه و لباس این کار مثل کار های قبلی علیزاد واقعن حرف نداشت و فوقالعاده بود ، به خصوص تصویر پادشاه کوچولو و عموی نائب السلطنه! بازیگر نقش ژنرال هم که بازیگر محبوب من است و تراژدی وفاداری و بوروکراسی اداری پلیس هم که حکایت دردی مکرر است و در نهایت دسبوسی کلنل و گروهبان و آفتابه در گردن و فیلمبرداری از دشمن دولت با دوربین پاناسونیک و البته کتک خوردن مبسوط مامور نفوذی دولت که برای تحریک مردم علیه دولت شعار داده بود و البته از مردمی که عاشق دولت عزیزشان بودندو خیلی چیز های دیگر.....
No comments:
Post a Comment