June 30, 2009

«وقتی خدای خزر فرمان مرگ می دهد»

«وقتی خدای خزر فرمان مرگ می دهد»



امروز نخستین غرق شدگی سال جدید را پذیرش کردیم. تابستان و مرگ و خزر واژه های مانوسی اند برای ما. اگرچه اولین نفر نه فارس و نه ترک و نه الباقی مسافران که تالش بوده است . راستش خزر با گیلیک ها مهربان تر از آن است که مثل الباقی آنها را غرق کند. شاید غرق بکند اما خیلی کم. شاید بیست تا هم نشود در برابر صدها مسافری که هر سال می بلعدشان. امسال بهترین فیلم سال ایرانی هم به نوعی با غرق شدگی در خزر مرتبط است ، چه غرق شدگی ناگهان کودکی و نجاتش – که ترجیح می دادم غرق می شد- ، چه غرق شدگی نا منتظر الی (ترانه علیدوستی). راستش امروز که اولین غرق شدگی را پذیرش کردم از صبح خیلی به یاد خاطره ای هستم از روزگار بلوغ. و سخت بی توجه به وقایع روز ، مثل تایید نهایی انتخابات و مرگ محمد حقوقی و ....


" گمان می کنم تابستان شاد 76 بود، با جمعی از دوستان خانوادگی – از ورژن حاد «تهرونی» با همه روحیه آمریکاییانه و امپریالیستی استعماری «فارسی»- عازم ویلایی در کنار ساحل خزر شدیم. روزگاری بود که من کم کم به تفاوت های جنسیتی داشتم پی می بردم و این خیلی غریب بود . ریش و سبیلی بود که در می آمد و رجولیتی که در حال انکشاف بود. زمان ِخارج ( به تعبیر راسلی قضیه ، بین زمان درونِ ذهن و زمان برون ذهن تفاوت قائل شوید) به سرعت می گذشت و من بی توجه به دنیا ، به شدت «زندگی» می کردم. «مثنوی مولانا و غزل های شمس» می خواندم و «مقالات لنین ِ پور هرمزان» را از فرط هیجان ایستاده... شایدی چند بندی می خواندم و بعد مانند فیلسوفان مشایی ساعتی فقط راه می رفتم وتامل می کردم. همان تابستان بر حسب اتفاق جزوه ای به دستم افتاد به نام « مولانا هگل شرق است» و هنوز نمی دانم که نویسنده اش کیست . تاثیرش ویرانگر بود. شاید نخستین فیلسوفی که در من شوق خواندنش آمد بر حسب همین جزوه بود. – کتاب فلسفه هگل استیس ، آن روز ها تنها کتابی بود که در دسترس بود و تاریخ فلسفه دورانت- . آن روز ها همشهری خوان بودم و بیشتر از همه شیفته صفحه ادبیات و اندیشه. بگذریم ......... آن روزگار، زمانِ ذهنی من به آرامی می گذشت و جداً خبر نداشتم شوروی فروپاشیده و در آن روز های اوج ِبلوغِ جنسی «عدالت و سوسیالیسم» واژه مقدسی بود. مهمان های هم سن و سال – البته اکثراً بین 2 تا 6 سال بزرگتر بودند- و به شدت مدعی ، که آگاهی سیاسی عمومی یی منتج از سپهرِ سیاسیِ تهران ِآن روزگار داشتند و نه از سر مطالعه ، مولوی – یا هرکدام از آبای ادبیات فارسی- نمی خواندند و حتی نام ِلنین یا مارکس یا انگلس و یا هگل به گوششان نخورده بود. خاتمی بود و خاتمی. نامی که تکرار می کردند. زمان ذهنی من ، در آن روز ها با زمان جهان خارج منطبق نبود و چقدر خوب بود.
بگذریم ؛ من درست شنا بلد نبودم – اگرچه بعد ها به اقسام و انواع آن نه به سبب دریا که توسط استخری که نیم ساعت تا دریا فاصله داشت مسلط شدم!- روزی همگی به دریا رفتیم . خزر خشمگین بود و موج داشت. دوستان دریا ندیده – اغراق کردم! کم دریا دیده واژه بهتری است- همان نزدیکی ها ماندند ، اما من خشمگین بودم . به سرعت از ساحل دور شدم. خاک آرام آرام از پایم دور می شد . بعد موجی رسید من را کند و چند متر به دل خزر کشید، شاید یک یا دو دقیقه ای شوکه بودم –داشتم جداً غرق می شدم و دوستان متوجه نشده بودند- . شاید بعد از آن شصت هفتاد ثانیه ، حس «نفرت» غریبی که در من داشت تازه جان می گرفت بر شوک مستولی شد ، «یک گیلیک هرگز در خزر نمی میرد». آنهم وقتی امپریالیست ها – منظور تهرونی هاست!- در ساحل شاد وخندانند! . این ملغمه متعارض و خیلی عجیب ِاحساسات من را نجات داد. با شدت وحشتناکی خودم را شاید بیست سی متر جلو کشیدم تا جایی که پایم به شنها رسید و ...
امروز از وقتی اولین غرق شده ی امسال خزر – لااقل در گیلان- را پذیرش کردم ، این خاطره با من هست. آن آسمان تلخ خاکستری ، آن موج های خشمگین خاکستری ، آن همه شورِ اخلاقی و انسانی و فلسفی که آن سال ، آن روز ، آن لحظه داشت غرق می شد در حالیکه آرام آرام داشت بلوغ جنسی را تجربه می کرد و تازه کتاب های جدی خواند از کانت ، هیوم ، لاک، میل ، ویتگنشتاین، راولز ، کواین و پاتنم خبر نداشت ، فلوبر ، هوگو ، کافکا ، آراگون ، بل ، ساراماگو ، موراکامی ، بورخس ، بکت و اریک امانوئل اشمیت نخوانده بود، شکسپیر و چخوف را کشف نکرده بود و نمی دانست که جویس و همینگوی و کارور و اسکار وایلد غول های معظمی هستند. مرگ در خزر در آن سال، آن روز و آن لحظه شاید خاتمه همه نگرانی هایی بود که امروز در آنها غوطه ورم "

2 comments:

Anonymous said...

نا گفته پیداست که الی بد جوری تکانت داده! این روز ها هم حال و هوای دیگری داری! حال و هوایی که حالا انگار بدجوری نویسنده ات کرده است! تجربه ات بیشتر شبیه داستانهای موراکامی است! برشهای تک پردهای از معمولی ترین زندگی ها که هرکدام داستانی هستند برای خودشان. منتظر نوشته های بعدی می مانم همچنان! زود زود بنویس...

Anonymous said...

دلم نیامد که نگویم، نوشته هایت خیلی تصویر دارند، همین که می گویی دریا کلی تصویر توی ذهن قطار میشود، حتی وقتی در باره چیزهایی حرف میزنی که فقط خودت حسشان کرده ای هم آدم یک جورهایی کنارت می ایستد و با تو، همه عکسهای توی ذهنت را میبیند.