بعد از کافه پیانو چه اتفاقی می افتد؟
1. راستش مدت ها از خریدن کافو پیانو احتراز کردم. چرا؟ ... راستش به خاطر بدبینی ... به چی ؟ به ذائقه جماعت فارسی زبان که خیلی کم اتفاق می افتد که انتخابی بکند و ادا اطوار نباشد. هرچه باشد قاطبه ملت یک کتابی اند یا کلاً آنتی کتاب. بلاخره ، روزی این انگیزه به طریقی دیگر ایجاد شد. علی غرقی و دوستی مشهدی یک روز از آدم آوانگارد ِ کاملاً «نامتعارفی» حرف زدند که جدی جدی ادا در نمی آورد و صادقانه خلاف ِ « ذهنیّت عمومی فارسی » می اندیشد و آنقدر کار های «نامتعارف» کرده که حد ندارد. بعد سایتی هم دارد که باز «فرق» دارد و نظراتی از خودش « در» می کند که موید همین قضایاست ...... بعد هم که از عزیزی کتاب را هدیه گرفتم ، رفتم سراغ انتهای کتاب ... خب آنقدر غیر منتظره بود که مجاب شدم بخوانمش ... همین و بس.
2. کتاب فرهاد جعفری ، زبان ساده ای دارد. به ساختار زبانی و اسلوب گزاره ای فارسی پایبند است و گهگاه که به محاوره بدل می شود هم باز همین پایبندی هست مگر در استقرار قیود و بعضی اوقات هم صفات و خیلی کم ضمائر ؛ که تازه انها هم به انتهای جمله می روند که در زبان معاصر فارسی امر نا متعارفی نیست. با واژه ها هم زیاد درگیر نمی شود تا آهنگی بیابد و سجعی و جناسی و الباقی صنایع . همه اینها به این خاطر است که می خواهم بگویم که جعفری برخلاف گلشیری و مندنی پور اصلاً ساختار شکنی زبانی و نحوی ندارد و زیاد هم با واژه ها کلنجار نمی رود تا به موسیقی کلام برسد مثل گلستان. شاید عمده کوشش فرهاد جعفری بعد از « حرف های خودش » بازی با روایتی باشد ، که نه برنامه ریزی شده و هدفمند مثل گلشیری و سناپور و مندنی پور و براهنی که بازیگوشانه و رهاست : « تا ببینیم چه می شود! » و مهم آن اتفاقی است که بعد از قرائت متن باید بیافتد . خیلی جالب است که فرهاد جعفری علیرغم ذهن «نامتعارفی» که دارد ، زبان «نامتعارفی» ندارد و دقیقاً هیچ کدام از کاراکتر ها برایش آنقدر اهمیت ندارد که « ببینیم آخرش چه می شود» ، مهم همان اتفاقی است که اصلن نمی افتد و دقیقاً قبل از وقوع آن و « در آستانه » ذهن می رود یک جای دیگر و خواننده هم کم کم می پذیردش.
3. کتاب فرهاد جعفری به روایتی کتابی است در باب زنان . زنان کوچک و جوان و « بزرگی » که یک مرد را احاطه می کنند و مرد آنقدر مستاصل می شود بعضی اوقات که «فکرش را هم نمی توانی بکنی» ! ... و این «حضور حداکثری» زنان – شاید بیشتر از غالب رمان های فارسی با نویسنده مرد- برخی جاها ملال آور می شود. مرد های مجرد داستان هم یا نگرانند یا خودکشی می کنند یا مادرشان با آنهاست. کافه پیانو یک خصیصه عالی هم دارد . همه آدم های نا متعارفش همانقدر معمولی اند که کافی است بروید کنار جدول خیابان بنشیند و همینجور خیابان را و آدمهاش را نگاه کنید و بعد خیال کنید... همه را می شود پیدا کرد ....
4. بعد از کافه پیانو چه اتفاقی می افتد؟... میدانید ، کافه پیانو ایماژ نمی دهد اما « فضا» می سازد . فضایی می سازد که همان چیزی است که کانت را به حیرت انداخته بود : « چیزی»[1] که در قلب همه انسان ها به ودیعه نهاده شده و آسمان پرستاره ای که بالای سر ماست.
1 comment:
به یاد باب راس!
همیشه وقتی باب راس را قلم به دست و از شبکه محترم سیما تماشا می کردم، فکر می کردم نقاشی کردن به همان آسانی است که راس می گوید، می خواستم فقط قلمو و رنگ و بوم داشته باشم تا تصویر بسازم به همین سادگی و یا ساده لوحی! وقتی کافه پیانو را می خوانی هم چنین حسی داری، فکر می کنی کافی است قلم و کاغذ داشته باشی تا نویسنده شوی تا هر دری وری که به مغزت می رسد مکتوب کنی، آسمان ریسمان ببافی، شم خاله زنکی ات را به کار بگیری و آخر سر هم کمی اطلاعات رنده شده از فیلم ها و کتاب های سالهای دور چاشنی اش کنی و بدهی دست ناشرانی که این روزها اشتهایشان باز شده! اما کافه پیانو در شخصیتهایش صادقانه است آنقدر که آدم دلش نمی آید به کتاب بگوید مزخرف و در اشاراتش انقدر متظاهرانه است که به نویسنده اش افرین نمیگویی.
راستی اگر فکر می کنی کافه پیانو کمی برایت جدیت دارد حتما ناتور دشت را بخوان، شباهت ها جنون اور است!
Post a Comment