August 25, 2009

من گنجشک نیستم!

من گنجشک نیستم!



مصطفی مستور انصافاً نویسنده خوبی است. زبان خوبی دارد و خوشخوان است و کتاب هاش خوب پیش می رود و علیرغم استقبال عمومی ، به هیچ وجه کتاب هاش مبتذل نیست و حرف های قابل تامل میزند فارغ از اینکه با آنها موافق یا مخالف باشیم . این را گفتم چون فکر میکنم ، بعضی ایده ها را آنقدر معصومانه مطرح می کند و بعضی اوقات دیدگاه هایی را چنان بیان می کند که اگر در همان حوزه ها وارد بحث شویم -که بیشتر مباحثی هستند که بحث های جدی و تمام عیاری در فلسفه اخلاق دارند- به نگاهی متعارض می رسیم با مستور. اما هنر مستور این است که حداقل در همان زمان خوانش کتاب و در بیشتر کار هاش تا مدتها بعد از اتمام آن ، مخاطب را با خودش همراه می کند و لازم است که زمانی بگذرد تا مخاطب از سحر شیوه روایت مستور جدا شود . « روی ماه خداوند را ببوس » ، « استخوان خوک و دست های جذامی » و « چند روایت معتبر » و « حکایت عشقی ، بی قاف ، بی شین و بی نقطه » جزء همین گروه دومند که تاثیری گسترده بر مخاطب می گذارند . اما مستور کار هایی دارد که بنا به همین تعبیر، تاثیر کوتاه تر و ضعیف تری دارند ، مثل « من دانای کل هستم» ، « عشق روی پیاده رو» ، « دویدن روی میدان تاریک مین» و من فکر می کنم باید « من گنجشک نیستم» را که آخری است جز همین دسته دانست. کتاب شروع سینمایی خوبی دارد. با یک شوک تمام عیار شروع می شود : « وقتی گورکن دور شد ، با خودم فکر کردم ، من به گور کن پول دادم تا بچه ام را زیر خاک دفن کنم؟ » و « اینها قبل از مردنش بود.» . کتاب در آغاز ایماژ های زیبا و چند تکه – بدجور سینمایی مثل کارهای ایناریتو!- می دهد . تصویری از برجی که « عوضی ها» در آن قرار است « خلاص » شوند . چند آدم متضاد . تکه هایی از عشق راوی و تراژدی مرگ همسر و کودکش سر زایمان . تصویر « پادگان گلابدره » و تنهایی و سکوت آدم ها و حشرات. اما بعد رفته رفته ذهنی تر ، انتزاعی تر و بی تصویر تر می شود. بعد کم کم لعاب سورئالیستی پیدا می کند که آشکارا تحمیلی است در نهایت با چند حکم اخلاقی تمام می شود. همین و به همین سرعت. مستور خیلی سریع حرف هاش را می زند و زیاده گویی نمی کند بعضی جاها بی دقتی می کند و گفتن بعضی از جزئیات جذاب را فراموش می کند ، بعضی جاها برخلاف لحن راوی متن مضمونی جاهلی پیدا می کند – تکه اولش در مورد اکسیژن که اوج تقلیل گرایی فهم راوی است – و همه چیز خیلی کوتاه و سریع اتفاق می افتد اما این ایجاز و شتاب حوادث در نوشتار چیزی را از داستان می گیرد که آن باعث می شود این کتاب مستور برخلاف عمده کارهاش زیاد جالب نباشد .

2 comments:

ماکان محمدی said...

سلام جالب بود و استفاده کردم...
میام بازم سر میزنم ....

Anonymous said...

به نظر تو بیضایی انگشتش را در چشم مخاطب فرو می کند، خب این دقیقا همان کاری است که مستور در من گنجشک نیستم میکند. آدم ها را بدون زحمت فقط کنار هم چیده، آدم هایی که حتی تصادفی هم نیستند. مستور شخصیتهایش با همان ادا اطوار های تکراری نمونه های دسته چندمشان به زور توی کتاب گذاشته. مکالمات درونی ابراهیم بد ترین جای ماجراست یعنی همانجایی که انگشت و چشم با هم بر خورد میکنند...