March 28, 2010

طهران ، تهران

طهران ، تهران

 

«این شهر پیش از آنکه روی زمین باشد ، زیر زمین بود ؛ از قرن های دور در تاریکی رشد می کرد و زیر خاک ریشه هایش را می گسترد...»

 


« و تهران در آغوش آنان عروسی جوان بود»


راستش چند روزی بیشتر است که فیلم را دیده ام. در بین نقد ها و نظر ها که می گردم ، مکرراً و موکداً تعجب می کنم. همه از اپیزود مهرجویی تعریف می کنند و احسنت استاد می گویند و.... و من تعجب میکنم. به گمانم این اپیزود از فیلم های تبلیغاتی درجه دو صدا و سیما هم کلیشه ای تر و مزخرف تر است. تصویر شکاف طبقاتی بین دارا و ندار و فقرایی که خانه شان هم ویران شود باز دل ِ خوش دارند و صمیمی هستند و ثروتمندان تنها و دلشکسته  و کلیشه خانه سالمندان و نگاه منتظر و... صحنه های شلوغ تکراری مهرجویی و میز یا سفره غذا و شوخی های کاملاً پاستوریزه و مردان کاملاً مودب ِ مکش مرگ ِ ما و پرویز نوری و عیال و الباقی اهالی موزه ایران باستان و شعار های کودنانه و ملی گرایانه نسل فرسوده و در حال زوال و گود اِند به کمک دایی جان و اظهار فضل های مکرر و تبلیغ رستوران و برج میلاد ، همگی ملغمه ای را می سازند که هرچه هست اسمش سینما نیست.



« اساطیر تهران ............ اساطیر ِآواره گان است» :


 این دوگانه به گمانم نشان داد واقعاً چقدر فرق هست بین نسل ها. از لحاظ درک و ذوق و حتی خرابکاری و ساخت صحنه های زورکی. مهدی کرم پور اپیزود «سیم آخر» را لااقل از لحاظ فنی و تکنیک های تصویرسازی، مدرن و جذاب در آورده. داستانش هم بد نیست.  اگرچه ساختار ِ زیاد اندیشیده ای ندارد. داستان بچه هایی که درست قبل از اولین کنسرت عمومی شان ، کنسرتشان لغو مجوز می شود به دست برادران. و بعد یک پرده از زندگی هرکدام روایت می شود. البته غالب داستان ها متاسفانه تکراری و نخ نماست مثل دختر نوازنده و پدر ِ حاجی بازاری یا پسر پولدار عاشق دختر فقیر ِ شاغل در شهر بازی یا آهنگساز ممنوع شده ای که مدیر برنامه می خواهد راهی اونور آب بکندش . اما حداقل از اپیزود اول قابل تحمل تر است. در نهایت هم یک تصادف یحتمل مرگ بار پایانی تلخ می شود بر کل ماجرا و کلیپی از رضا یزدانی که باز هم کارش فوق العاده است و انصافاً از همه فیلم بیشتر می چسبد.

 

پی نوشت :

1. جایی در اپیزود دوم سکانسی هست که  مامور ارشاد رضا یزدانی را می برد به زور خانه و مشتی اراجیف تحویلش میدهد راجع به لغو کنسرت و درنهایت وقتی می پرسد «آخه شما چی می خوایین؟» ، رضا یزدانی جوابی میدهد که مامور نمی فهمد: «می خواهیم زندگی کنیم.» . این سکانس جدا از وصل زوری اش به فیلم به نوعی بک گراند ذهنی کسانی را نشان میدهد که بخش عمده ای از مدیران میانی و پایه و حتی عالی کشور را در اختیار دارند. کسانی که کانون لمپنیسم و ابتذال فرهنگ ایرانی یعنی «زورخانه» و اهالی اش را می ستایند و اخلاقی که به تبع آن پدید آمده به جمله حقارت بار مامور دقت کنید که می گوید وقت ورود باید سرت را خم کنی تا بفهمی هیچی نیستی- را فضیلت می شمارند. گمانم این سکانس دقیقاً آن چیزی را نشان میدهد که سدی شده برای تعالی فرهنگی امروز تهران. مرکز ِ بی خردی ، استعاره ای به نام زورخانه.

2. همه ارجاعات به «منظومۀ تهران» ِ سپانلوست یا دیالوگ های فیلم .

No comments: